برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۷۹

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  از صفت وز نام چه زاید خیال و آن خیالش هست دلال وصال  
  دیده‌ای دلال بی مدلول هیچ تا نباشد جاده نبود غول هیچ  
  هیچ نامی بی حقیقت دیده‌ای یا ز گاف و لام گل گل چیده‌ای  
  اسم خواندی رو مسمی را بجو مه به بالا دان نه اندر آب جو  
  گر ز نام و حرف خواهی بگذری پاک کن خود را ز خود هین یکسری  
  همچو آهن ز آهنی بی رنگ شو در ریاضت آینه‌ی بی زنگ شو  
  خویش را صافی کن از اوصاف خود تا ببینی ذات پاک صاف خود  
  بینی اندر دل علوم انبیا بی کتاب و بی معید و اوستا  
  گفت پیغامبر که هست از امتم کو بود هم گوهر و هم همتم  
  مر مرا زان نور بیند جانشان که من ایشان را همی‌بینم بدان  
  بی صحیحین و احادیث و روات بلک اندر مشرب آب حیات  
  سر امسینا لکردیا بدان راز اصبحنا عرابیا بخوان  
  ور مثالی خواهی از علم نهان قصه‌گو از رومیان و چینیان  
  چینیان گفتند ما نقاش‌تر رومیان گفتند ما را کر و فر  
  گفت سلطان امتحان خواهم درین کز شماها کیست در دعوی گزین  
  اهل چین و روم چون حاضر شدند رومیان در علم واقف‌تر بدند  
  چینیان گفتند یک خانه به ما خاص بسپارید و یک آن شما  
  بود دو خانه مقابل در بدر زان یکی چینی ستد رومی دگر  
  چینیان صد رنگ از شه خواستند پس خزینه باز کرد آن ارجمند  
  هر صباحی از خزینه رنگها چینیان را راتبه بود از عطا  
  رومیان گفتند نه نقش و نه رنگ در خور آید کار را جز دفع زنگ