برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۸۰

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  در فرو بستند و صیقل می‌زدند همچو گردون ساده و صافی شدند  
  از دو صد رنگی به بی‌رنگی رهیست رنگ چون ابرست و بی‌رنگی مهیست  
  هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب آن ز اختر دان و ماه و آفتاب  
  چینیان چون از عمل فارغ شدند از پی شادی دهلها می‌زدند  
  شه در آمد دید آنجا نقشها می‌ربود آن عقل را و فهم را  
  بعد از آن آمد به سوی رومیان پرده را بالا کشیدند از میان  
  عکس آن تصویر و آن کردارها زد برین صافی شده دیوارها  
  هر چه آنجا دید اینجا به نمود دیده را از دیده‌خانه می‌ربود  
  رومیان آن صوفیانند ای پدر بی ز تکرار و کتاب و بی هنر  
  لیک صیقل کرده‌اند آن سینه‌ها پاک از آز و حرص و بخل و کینه‌ها  
  آن صفای آینه وصف دلست صورت بی منتها را قابلست  
  صورت بی‌صورت بی حد غیب ز آینه‌ی دل تافت بر موسی ز جیب  
  گرچه آن صورت نگنجد در فلک نه بعرش و فرش و دریا و سمک  
  زانک محدودست و معدودست آن آینه‌ی دل را نباشد حد بدان  
  عقل اینجا ساکت آمد یا مضل زانک دل یا اوست یا خود اوست دل  
  عکس هر نقشی نتابد تا ابد جز ز دل هم با عدد هم بی عدد  
  تا ابد هر نقش نو کاید برو می‌نماید بی حجابی اندرو  
  اهل صیقل رسته‌اند از بوی و رنگ هر دمی بینند خوبی بی درنگ  
  نقش و قشر علم را بگذاشتند رایت عین الیقین افراشتند  
  رفت فکر و روشنایی یافتند نحر و بحر آشنایی یافتند  
  مرگ کین جمله ازو در وحشتند می‌کنند این قوم بر وی ریش‌خند  
  کس نیابد بر دل ایشان ظفر بر صدف آید ضرر نه بر گهر