برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۶۱

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  باز او آن خشک را تر می‌کند گوییا ز استیزه ضد بر می‌تند  
  لیک این دو ضد استیزه‌نما یک‌دل و یک‌کار باشد در رضا  
  هر نبی و هر ولی را ملکیست لیک تا حق می‌برد جمله یکیست  
  چونک جمع مستمع را خواب برد سنگهای آسیا را آب برد  
  رفتن این آب فوق آسیاست رفتنش در آسیا بهر شماست  
  چون شما را حاجت طاحون نماند آب را در جوی اصلی باز راند  
  ناطقه سوی دهان تعلیم راست ورنه خود آن نطق را جویی جداست  
  می‌رود بی بانگ و بی تکرارها تحتها الانهار تا گلزارها  
  ای خدا جان را تو بنما آن مقام کاندرو بی‌حرف می‌روید کلام  
  تا که سازد جان پاک از سر قدم سوی عرصهٔ دور و پهنای عدم  
  عرصه‌ای بس با گشاد و با فضا وین خیال و هست یابد زو نوا  
  تنگ‌تر آمد خیالات از عدم زان سبب باشد خیال اسباب غم  
  باز هستی تنگ‌تر بود از خیال زان شود در وی قمر همچون هلال  
  باز هستی جهان حس و رنگ تنگ‌تر آمد که زندانیست تنگ  
  علت تنگیست ترکیب و عدد جانب ترکیب حسها می‌کشد  
  زان سوی حس عالم توحید دان گر یکی خواهی بدان جانب بران  
  امر کن یک فعل بود و نون و کاف در سخن افتاد و معنی بود صاف  
  این سخن پایان ندارد باز گرد تا چه شد احوال گرگ اندر نبرد  
  گرگ را بر کند سر آن سرفراز تا نماند دوسری و امتیاز  
  فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر چون نبودی مرده در پیش امیر  
  بعد از آن رو شیر با روباه کرد گفت این را بخش کن از بهر خورد