برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۶۰

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  رفت آن مسکین و سالی در سفر در فراق دوست سوزید از شرر  
  پخته گشت آن سوخته پس بازگشت باز گرد خانهٔ همباز گشت  
  حلقه زد بر در بصد ترس و ادب تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب  
  بانگ زد یارش که بر در کیست آن گفت بر در هم توی ای دلستان  
  گفت اکنون چون منی ای من در آ نیست گنجایی دو من را در سرا  
  نیست سوزن را سر رشتهٔ دوتا چونک یکتایی درین سوزن در آ  
  رشته را با سوزن آمد ارتباط نیست در خور با جمل سم الخیاط  
  کی شود باریک هستی جمل جز بمقراض ریاضات و عمل  
  دست حق باید مر آن را ای فلان کو بود بر هر محالی کن فکان  
  هر محال از دست او ممکن شود هر حرون از بیم او ساکن شود  
  اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز زنده گردد از فسون آن عزیز  
  و آن عدم کز مرده مرده‌تر بود در کف ایجاد او مضطر بود  
  کل یوم هو فی شان بخوان مر ورا بی‌کار و بی‌فعلی مدان  
  کمترین کاریش هر روزست آن کو سه لشکر را کند این سو روان  
  لشکری ز اصلاب سوی امهات بهر آن تا در رحم روید نبات  
  لشکری ز ارحام سوی خاکدان تا ز نر و ماده پر گردد جهان  
  لشکری از خاک زان سوی اجل تا ببیند هر کسی حسن عمل  
  این سخن پایان ندارد هین بتاز سوی آن دو یار پاک پاک‌باز  
  گفت یارش کاندر آ ای جمله من نی مخالف چون گل و خار چمن  
  رشته یکتا شد غلط کم شو کنون گر دوتا بینی حروف کاف و نون  
  کاف و نون همچون کمند آمد جذوب تا کشاند مر عدم را در خطوب  
  پس دوتا باید کمند اندر صور گرچه یکتا باشد آن دو در اثر  
  گر دو پا گر چار پا ره را برد همچو مقراض دو تا یکتا برد  
  آن دو همبازان گازر را ببین هست در ظاهر خلافی زان و زین  
  آن یکی کرباس را در آب زد وان دگر همباز خشکش می‌کند