این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
۹
مثنوی معنوی
ترجمانی هرچ ما را در دلست | دستگیری هر که پایش در گلست | |||||
مرحبا یا مجتبی یا مرتضی | انْ تغبْ جآء الْقضا ضاقَ اَلْفَضا | |||||
۱۰۰ | أنتَ مَوْلَی القوم من لا یَشتَهی | قَدْ رَدَی کَلّا لَئنّ لَم یَنتَهی |
بردن پادشاه آن طبیب را بر سر بیمار تا حال او را ببیند
چون گذشت آن مجلس و خوان کرم | دست او بگرفت و برد اندر حرم | |||||
قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند | بعد از آن در پیش رنجورش نشاند | |||||
رنگ رو و نبض و قاروره بدید | هم علاماتش هم اسبابش شنید | |||||
گفت هر دارو که ایشان کردهاند | آن عمارت نیست ویران کردهاند | |||||
۱۰۵ | بیخبر بودند از حال درون | أستَعیذُ اللهَ مِمّا یَفْتُرون | ||||
دید رنج و کشف شد بر وی نهفت | لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت | |||||
رنجش از سودا و از صفرا نبود | بوی هر هیزم پدید آید ز دود | |||||
دید از زاریش کو زار دلست | تن خوشست و او گرفتار دلست | |||||
عاشقی پیداست از زاریّ دل | نیست بیماری چو بیماریّ دل | |||||
۱۱۰ | علت عاشق ز علتها جداست | عشق اصطرلاب اسرار خداست | ||||
عاشقی گر زین سر و گر زآنسرست | عاقبت ما را بدآن سر رهبرست | |||||
هرچ گویم عشق را شرح و بیان | چون بعشق آیم خجل باشم از آن | |||||
گر چه تفسیر زبان روشن گرست | لیک عشق بیزبان روشنتر است | |||||
چون قلم اندر نوشتن میشتافت | چون بعشق آمد قلم بر خود شکافت | |||||
۱۱۵ | عقل در شرحش چو خر در گل بخفت | شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت | ||||
آفتاب آمد دلیل آفتاب | گر دلیلت باید از وی رو متاب | |||||
از وی ار سایه نشانی میدهد | شمس هر دم نور جانی میدهد |