برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۲۲

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۱۱۴
مثنوی معنوی
 

  این همه غمها که اندر سینهاست از بخار و گرد بود و باد ماست  
  این غمان بیخ‌کن چون داس ماست این چنین شد و آنچنان وسواس ماست  
  دانک هر رنجی ز مردن پاره‌ایست جزو مرگ از خود بران گر چاره‌ایست  
  چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت دانک کلش بر سرت خواهند ریخت  
۲۳۰۰  جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا دانک شیرین میکند کل را خدا  
  دردها از مرگ می‌آید رسول از رسولش رو مگردان ای فضول  
  هرک شیرین می‌زید او تلخ مرد هر که او تن را پرستد جان نبرد  
  گوسفندان را ز صحرا می‌کشند آنکه فربه‌تر سبکتر می‌کشند  
  شب گذشت و صبح آمد ای تمَر چند گیری آفسانهٔ زر ز سر  
۲۳۰۵  تو جوان بودی و قانع‌تر بدی زر طلب گشتی خود اول زر بدی  
  رز بدی پر میوه چون کاسد شدی وقت میوه پختنت فاسد شدی  
  میوه‌ات باید که شیرین‌تر شود چون رسن تابان نه واپس‌تر رود  
  جفت مایی جفت باید هم‌صفت تا برآید کارها با مصلحت  
  جفت باید بر مثال همدگر در دو جفت کفش و موزه در نگر  
۲۳۱۰  گر یکی کفش از دو تنگ آید بپا هر دو جفتش کار ناید مر ترا  
  جفت در یک خرد و آن دیگر بزرگ جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ  
  راست نآید بر شتر جفت جوال آن یکی کوچک وآن دیگر کمال  
  من روم سوی قناعت دل‌قوی تو چرا سوی شناعت می‌روی  
  مرد قانع از سر اخلاص و سوز زین نسق میگفت با زن تا بروز