این برگ نمونهخوانی نشدهاست.
سالها بر وعدهی فردا کسان | گرد آن در گشته فردا نارسان | |||
دیر باید تا که سر آدمی | آشکارا گردد از بیش و کمی | |||
زیر دیوار بدن گنجست یا | خانهی مارست و مور و اژدها | |||
چونک پیدا گشت کو چیزی نبود | عمر طالب رفت آگاهی چه سود |
لیک نادر طالب آید کز فروغ | در حق او نافع آید آن دروغ | |||
او به قصد نیک خود جایی رسد | گرچه جان پنداشت و آن آمد جسد | |||
چون تحری در دل شب قبله را | قبله نی و آن نماز او روا | |||
مدعی را قحط جان اندر سرست | لیک ما را قحط نان بر ظاهرست | |||
ما چرا چون مدعی پنهان کنیم | بهر ناموس مزور جان کنیم |
شوی گفتش چند جویی دخل و کشت | خود چه ماند از عمر افزونتر گذشت | |||
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد | زانک هر دو همچو سیلی بگذرد | |||
خواه صاف و خواه سیل تیرهرو | چون نمیپاید دمی از وی مگو | |||
اندرین عالم هزاران جانور | میزید خوشعیش بی زیر و زبر | |||
شکر میگوید خدا را فاخته | بر درخت و برگ شب نا ساخته | |||
حمد میگوید خدا را عندلیب | کاعتماد رزق بر تست ای مجیب | |||
باز دست شاه را کرده نوید | از همه مردار ببریده امید | |||
همچنین از پشهگیری تا به پیل | شد عیال الله و حق نعم المعیل |