برگه:Divar.pdf/۱۴۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

من در آنجا گرم و خواهشبار
از زمینی سخت روئیدم
نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من
محو شد در رنگ هر گلبرگ
رنگ درد من


منتظر بودم که بگشاید برویم آسمان تار
دیدگان صبح سیمین را
تا بنوشم از لب خورشید نور افشان
شهد سوزان هزاران بوسهٔ تبدار و شیرین را


لیکن ای افسوس
من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رؤیاها
نور خورشیدی


زیر پایم بوته‌های خشک با اندوه مینالند
«چهرۂ خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است!»
خوب میدانم که دیگر نیست امیدی
نیست امیدی

۱۴۱