برگه:Divar.pdf/۱۴۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

بر تنم تنها شراب شبنم خورشید میلغزید
یا لب سوزندهٔ مردی که با چشمان خاموشش
سرزنش میکرد دستی را که از هر شاخهٔ سرسبز
غنچهٔ نشکفته‌ای میچید


پیکرم، فریاد زیبائی
در سکوتم نغمه‌خوان لبهای تنهائی
دیدگانم خیره در رؤیای شوم سرزمینی دور و رؤیائی
که نسیم رهگذر در گوش من میگفت:
«آفتابش رنگ شاد دیگری دارد»
عاقبت من بیخبر از ساحل کارون
رخت برچیدم
در ره خود بس گل پژمرده را دیدم
چشمهاشان چشمهٔ خشک کویر غم
تشنهٔ یک قطرۂ شبنم
من به آنها سخت خندیدم


تا شبی پیدا شد از پشت مه تر دید
تکچراغ شهر رؤیاها

۱۴۰