برگه:DivanVahshiBafqi.pdf/۱۶۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
  گر عیاذبالله از رازی که می‌پوشم ز تو برفتد این بوده روزی ، مرد بیدار تو کیست  
  گر خروشان نیستی وحشی ز درد بی‌کسی چیست این فریاد و در کنج غم آباد تو کیست  
  ای دیده ، دشتبان نگاهت به راه کیست در خاطرت سواری طرز نگاه کیست  
  خوش پر فرح زمینی و خرم گذرگهیست آنجا که جلوه می‌کند و جلوه گاه کیست  
  سر کرد ناز و فتنه و عالم فرو گرفت شاه کدام عرصه گذشت این سپاه کیست  
  خوش کشوری که او علم داد می‌زند ای من گدای کشور او پادشاه کیست  
  وحشی نهفته نیست که آن گرم رو که بود این آتش نهفته که زد شعله آه کیست  
  تا قسمتم ز میکده‌ی آرزوی کیست رطل میی که مست شوم ، در سبوی کیست  
  تیغی که زخم ناز به قدر جگر خورم تا در میان غمزه‌ی بیداد جوی کیست  
  بیخی که بردمد گل عیشم ز شاخ او از گلشن که رسته و آبش ز جوی کیست  
  داغی که روغنم بچکاند ز استخوان با آتش زبانه کش شمع روی کیست  
  پای طلب که در رهش الماس گرد شوند تقدیر سودنش به تک و پوی کوی کیست  
  دل را کمند شوق که خواهد گلو فشرد آن پیچ و تاب تعبیه در تار موی کیست  
  وحشی علاج این دل و طبع فسرده حال شغل مزاج گرم که و کار خوی کیست  
  مریض عشق اگر سد بود علاج یکیست مرض یکی و طبیعت یکی، مزاج یکیست  

۳۰