برگه:DivanVahshiBafqi.pdf/۱۶۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
  تمام در طلب وصل و وصل می‌طلبیم اگر یکیم و اگر سد که احتیاج یکیست  
  اگر چه مانده اسیر است همچنان خوش باش که منتهای ره کاروان حاج یکیست  
  فریب تاج مرصع مده به سربازان که ترک سر بر این جمع و ننگ تاج یکیست  
  همین منادی عشقست در درون خراب که آنکه می‌دهد این ملک را رواج یکیست  
  چه جای زحمت و راحت که پیش پای طلب حریر نسترن و نشتر زجاج یکیست  
  بجز فساد مجو وحشی از طبیعت دهر که وضع عنصر و تألیف امتزاج یکیست  
  ای همنفسان بودن وآسودن ما چیست یاران همه کردند سفر بودن ما چیست  
  بشتاب رفیقا که عزیزان همه رفتند ساکن شدن و راه نپیمودن ما چیست  
  ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم هر دم المی بر الم افزودن ما چیست  
  گر زخم غمی بر جگر ریش نداریم رخساره به خون جگر آلودن ما چیست  
  وحشی چو تغافل زده از ما گذرد یار افتادن و بر خاک جبین سودن ما چیست  
  همرهی با غیر و از من احتراز از بهر چیست خود چه کردم با تو چندین خشم و ناز از بهر چیست  
  باز با من هر زمانش خشم و نازی دیگر است خشم و ناز او نمی‌دانم که باز از بهر چیست  
  از نیاز عاشقان بی‌نیاز است اینهمه عاشقان را اینهمه عجز و نیاز از بهر چیست  
  مجلسی خواهم که پیشت گیریم و سوزم چو شمع بر زبان آرم که این سوز و گداز از بهر چیست  
  گوش بر افسانه‌ی ما چون نخواهد کرد یار وحشی این افسانه‌ی دور و دراز از بهر چیست  

۳۱