برگه:DivanVahshiBafqi.pdf/۱۵۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
  از تو همین تواضع عامی مرا بس است در هفته‌ای جواب سلامی مرا بس است  
  نی صدر وصل خواهم و نی پیشگاه قرب همراهی تو یک دو سه گامی مرا بس است  
  بیهوده گرد عرصه‌ی جولانگه توام گاهی کرشمه‌ای و خرامی مرا بس است  
  خمخانه‌ای نمی‌طلبم از شراب وصل یک قطره بازمانده جامی مرا بس است  
  وحشی مگو، بگو سگ کو ، بلکه خاک راه یعنی ز تو نوازش مامی مرا بس است  
  آنکه بی ما دید بزم عیش و در عشرت نشست گو مهیا شو که می‌باید به سد حیرت نشست  
  آمدم تا روبم و در چشم نومیدی زنم گرد حرمانی که بر رویم در این مدت نشست  
  بزم ما را بهر چشم بد سپندی لازمست غیر را می‌باید اندر آتش غیرت نشست  
  مسند خواری بیارایید پیش تخت ناز زانکه خواهیم آمد و دیگر به سد عزت نشست  
  وحشی آمد بر در رد و قبولت حکم چیست رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست  
  خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینست یک روز تحمل نکنم طاقتم اینست  
  بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست  
  جایی که بود خاک به سد عزت سرمه بیقدر تر از خاک رهم، عزتم اینست  
  با خاک من آمیخته خونابه‌ی حسرت زین آب سرشتند مرا ، طینتم اینست  

۲۷