برگه:DivanVahshiBafqi.pdf/۱۵۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

  از من دهید مژده به مرغ شکر پرست کاینک ز راه قافله‌ی شکر آمدست     وحشی تو هرگز اینهمه شادی نداشتی گویا دروغهای منت باور آمدست  

  خوش صید غافلی به سر تیر آمدست زه کن کمان ناز که نخجیر آمدست  
  روزی به کار تیغ تو آید نگاه دار این گردنی که در خم زنجیر آمدست  
  کو عشق تا شوند همه معترف به عجز اول خرد که از پی تدبیر آمدست  
  عشقی که ما دو اسبه ازو می‌گریختیم اینست کامدست و عنانگیر آمدست  
  ملک دل مرا که سواری بس است عشق با یکجهان سپاه به تسخیر آمدست  
  در خاره کنده‌اند حریفان به حکم عشق جویی که چند فرسخ از آن شیر آمدست  
  بی لطفیی به حال تو دیدم که سوختم وحشی بگو که از توچه تقصیر آمدست  
  ناتوان موری به پابوس سلیمان آمدست ذره‌ای در سایه‌ی خورشید تابان آمدست  
  قطره‌ای ناچیز کو را برد ابر تفرقه رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمدست  
  سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربیت تا کند کسب کمالی جانب کان آمدست  
  بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود سد زبان گردیده و سوی گلستان آمدست  
  تشنه‌ی دیدار کز وی تا اجل یک گام بود اینک اینک بر کنار آب حیوان آمدست  
  تا به کی این رمز و ایما، این معما تا به چند چند درد سر دهم کین آمدست، آن آمدست  
  مختصر کردم سخن وحشیست کز سر کرده پا بهر پابوس سگان میر میران آمدست  

۲۶