برگه:DivanVahshiBafqi.pdf/۱۴۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
  سد بلعجبی هست همه لازمه عشق از جمله یکی قصه‌ی محمود و ایاز است  
  عشق است که سر در قدم ناز نهاده حسن است که می‌گردد و جویای نیاز است  
  این زاغ عجب چیست که کبک دریش را رنگینی منقار ز خون دل باز است  
  این مهره‌ی مومی که دل ماست چه تابد با برق جنون کاتش یاقوت گداز است  
  وحشی تو برون مانده‌ای از سعی کم خویش ورنه در مقصود به روی همه باز است  
  خوش است بزم ولی پر ز خائن راز است سخن به رمز بگویم که غیر، غماز است  
  که بر خزانه‌ی این رازهای پنهان زد؟ که قفل تافته افتاده است و در باز است  
  به اعتماد کس ای غنچه راز دل مگشای که بلبل تو به زاغ و زغن هم آواز است  
  نه زخم ماست همین از کمان دشمن و بس که دوست نیز کمان ساز و ناوک انداز است  
  زمان قهقهه‌ی کبک ، خوش دراز کشید مجال گریه‌ی خونین و چنگل باز است  
  حذر ز وحشت این آستانه کن وحشی غبار بال بر افشان که وقت پرواز است  
  عتاب اگر چه همان در مقام خونریز است ولیک تیغ تغافل نه آنچنان تیز است  
  دلیریی که دلم کرد و می‌زند در صلح به اعتماد نگه‌های رغبت آمیز است  
  مریض طفل مزاجند عاشقان ورنه علاج رنج تغافل دو روز پرهیز است  
  شدیم مات به شترنج غایبانه‌ی تو به ما بخند که خوش بازیت به انگیز است  

۱۸