برگه:DivanVahshiBafqi.pdf/۱۴۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
  در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است بر حذر باش در این راه که سر در خطر است  
  پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است  
  چه کنم با دل خودکام بلا دوست که او میرود بیشتر آنجا که بلا بی‌سپر است  
  شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است  
  چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش از که پوشد غم خود چون همه کس را خبر است  
  بازم از نو خم ابروی کسی در نظر است سلخ ماه دگر و غره‌ی ماه دگر است  
  آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است  
  توتی ما که به غیر از قفس تنگ ندید این زمان بال فشان بر سر تنگ شکر است  
  بشتابید و به مجروح کهن مژده برید که طبیب آمد و در چاره‌ی ریش جگر است  
  آنکه بیند همه عیبم نرسیدست آنجا که هنرها همه عیب و همه عیبی هنراست  
  از وفای پسران عشق مرا طالع نیست ورنه از من که در این شهر وفادارتر است ؟  
  وحشی عاقبت اندیش از آنسو نروی که از آن چشم پرآشوب رهی پرخطر است  
  تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است یک منزل از آن بادیه‌ی عشق مجاز است  
  در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است  

۱۷