شریکالملکش میخواست مرا بیحق کند ، من فرستادم پی همین نامرد اززنکمتر که آخوند محل و وکیل مدافعه بود که بیاد با شریکالملک بابام برد مرافعه ، نمیدانم ذلیل شده چطورازمن وکالت نامه گرفت که بعد از یک هفته چسبید که من تو را برای خودم عقد کردهام. هرچه من خودم رازدم . گریه کردم، بآسمان رفتم ، زمین آمدم، گفت الاوللا که توزن منی، چی بگویم مادر، بعد از یکسال عرض و عرض کشی مرا باین آتش انداخت ، الهی از آتش جهنم خلاصی نداشته باشد! الهی پیش پیغمبر روش سیاه بشود، الهی همیشه نان سواره باشد و او پیاده ! الهی روز خوش درعمرش نبیند! الهی که آن چشمهای مثل ازرق شامیش را میرغضب درآرد! اینها را گفت و شروع کرد زارزار گریه کردن، من هم راستیراستی از آن شب دلم بحال نهنم سوخت، برای اینکه دخترعموی منهم نامزد من بود برای اینکه منهم میفهمیدم که عقد دختر عمو و پسرعمو را در آسمان بستهاند، برای اینکه منهم ملتفت بودم که جداکردن نامزد از نامزد چه ظلم عظیمی است، من راستی راستی از آن شب دلم بحال نهنم سوخت، از آن شب دیگر دلم با بابام صاف نشد. از آن شب دیگر هروقت چشمم بچشم بابام افتاد ترسیدم برای اینکه دیدم راستیراستی بقول نهنم گفتنی چشماش مثل ازرق شامی است . نهتنها آنوقت از چشمهای بابام ترسیدم ، بعدها هم از چشمهای هرچه وکیل بود ترسیدم، بعدها از اسم هرچه وکیل هم بود ترسیدم، بله ترسیدم اما حالا مقصودم اینجا نبود، آنها که مردند و رفتند بدنیای حق، ما ماندیم درین دنیای ناحق ، خدا از سر تقصیر همهشان بگذرد. مقصودم اینجا بود که اگر هیچ کس نداند تو یکنفر میدانی که من از قدیم از همه مشروطهتر بودم. من از روز اول بسفارت رفتم ، بشاه عبدالعظیم
برگه:CharandVaParand.pdf/۸۳
ظاهر