برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۴۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
در راه چالوس ۴۵
 

فقط صبحها که می‌خواستم راه بیفتم و برم، می‌پرسید: «عزیز، بازم اینقدر دیر بر می‌گردی؟» این حرفش راستی دلمو می‌سوزوند. هیچوقت از یادم نمیره. از وقتی که فرار کرده‌م تا حالا دیگه ندیدمش. باباش دیگه نگذاشت پهلوش برم. میگه یا بیا کار برات بگیرم و شهر بمون وگرنه نمی‌گذارم دخترمو نیگام بکنی. خوب من چه بکنم؟ نمیدونم میخوامش یا نه. دلم براش خیلی میسوزه. شاید کم کم یادم بره. اما نمیدونم بیچاره دخترک چی میکنه؟ شایدم بتونم دوستش داشته باشم. اما اگه بدونم اونم میخواد منو پابند کنه هیچ حاضر نیستم ریختشم ببینم. چطور میتونم یکجا پابند بشم. من هوای اطاقی رو که رتوش بیست دفعه نفس کشیده باشم دیگه نمیتونم فرو بدم. خفه میشم. خودم میدونم خیلی بده. اما من بیابونی شده‌م. چه باید کرد؟ من اینطوری بوده‌م... از اولم اینطوری بوده‌م...

رنجی را که او می‌برد بسادگی نمی‌شد درک کرد. خانه‌اش را نچاپیده بودند و به زندانش نینداخته بودند. از همهٔ این زجرها فارغ مانده بود. ولی آزادتر از دیگران هم نفس نمی‌کشید. کم کم درسی یافتم که راستی چیزی ندارم به او بگویم. باز ساکت مانده بودم. سنگینی سکوت ما هوای اتوبوس را وزین می‌ساخت و ماشین را از تکان خوردن بازمی‌داشت. نمی‌دانم شاید جاده دست انداز نداشت. اردوئی ته سیگار خود را از لای شیشه به بیرون انداخت. شیشه را دوباره بست و گفت:

— من همیشه‌م همینجوری بوده‌م. مدرسه هم که بودم آدم سربراهی نبودم. هنوز ده سالم نشده بود که دزدکی یک دفعه رفتم به آمل. پدر مادرم یک هفته خودشونو کشته بودند. وقتی برم گردوندند انقدر کتکم زدند که درست یادمه یک ماه تو رختخواب افتادم. اما من بازم از مدرسه دررفتم و بازم از بابل فرار کردم. تو یک تعطیلی عید یادمه اومدم به همین چالوس...

به چالوس نزدیک می‌شدیم و می‌بایست از او جدا می‌گشتم و هنوز او خیلی درددلها داشت که برای من بگوید و شاید خیلی چیزها می‌خواست از من شنیده باشد. ماشین در نوشهر که پیچید و