دریای ساکت و آرام را، که زیر پای ما دراز کشیده بود، پشت سر کذاشت او سکوت خود را شکست و ناگهان عقدهٔ دلش باز شد و دوباره شروع کرد:
— شاید شما نخواهید چیزی بگید. من که مجبورتون نمیکنم. اما من چرا درددل نکنم؟ من که تا حالا کسی از حالم سؤالی نکرده بود خیلی زود همه چی رو براتون گفتم. اما نه. مگه کجاشو گفتهام؟ حیف که از این ژاندارمها بیزارم. حیف که دلم برای دختردائیم میسوزه. وگرنه امنیه میشدم و میرفتم لرستان یا میان عربهای جنوب. فقط شتردوانی تو بیابونهای داغ اونجاها، میتونه منو آروم کند. از این مملکت خراب شده که نمیشه دررفت. وگرنه خیلی جاها به من احتیاج دارند. به من که برم پشت رل ماشینم بشینم و یک دستهٔ بیست نفری رو واسهٔ شبیخون زدن، به راهی ببرم که اقلا از ده تا پرتگاه عبور کنه. حیف که نمیگذارند. حیف که فکر دختردائیم راحتم نمیگذاره. آخه زن منه. هنوز که طلاقش ندادهم. مثل اینکه دوستشم دارم. پدرسگ این دائی بدبختم اگه میگذاشت اورم ورش میداشتم و با هم آواره میشدیم. نمیتونم خیلی از بابل دور بمونم. راحت نیستم. وقتی یزد بودم همهش به فکرش بودم. مادرم هرچی کرد نتونست دائیمو راضی کنه. خفه شده فقط پول میخواد. منم که پول ندارم. میرم شاید شانسم بگه. شاید بتونم پولی گیر بیارم و چشمهای حریص این بدبختو پر کنم... میرم سر به بیابون میگذارم. آدم چلاق که نیست که. من اگه نمیخوام امنیه بشم و اگه نمیتونم دنبال یاغیها تو بیابونای داغ جنوب آواره بشم، میتونم که چمدونم رو از هرچی خطری برام پیش بیاره پر کنم و پشت چوب تفتیش نزدیک شهرها مثل بید بلرزم و اونوقت حظ کنم...
من از تعجب داشتم وحشت میکردم. تاکنون به چنین کسی بر نخورده بودم. با تمسخر گفت:
— بله، اون اولها برام هیچ فرقی نمیکرد. نه میترسیدم و نه حظ میکردم. گیج بودم و کارم رو تکرار میکردم. اما حالا. حالا که اونطرف چالوس میرسیم، حالا که مخصوصاً تو ماشین این پسرهٔ