حرف مرا قاپید و گفت:
— من اگه از زیر سنگ هم شده ماشین گیر میارم... اینکه کاری نداره. من که کار دیگهای ازم برنمیاد. امروز به چه درد میخورم. من فقط میخوام پشت رل ماشینم بشینم و واسهٔ شماها سگدوی کنم. اینم یک جورشه. چی باید کرد؟ شاید شما تعجب کنید. شایدم بخواهید منو راضی کنید به شهر برگردم و مثل اونای دیگه کاری بگیرم و مثل همه زندگی کنم...
چنان تنفری در قیافهٔ او خوانده میشد که گویا چشمش به مرداری افتاده باشد:
— من به این زندگی مردم شهر تف میکنم و بدورش میندازم. من کی میتونم برم پشت دکون بشینم و صبح تا شام صلوات بفرستم و منتظر یک مشتری کوفتی باشم؟ یا کی حوصله دارم برم کار دولتی بگیرم و دفتر حضور و غیاب امضا کنم؟ دائیم چند بار گفته که بیام و برم تو ادارهٔ ثبت برام کاری بگیره. سرشو بخوره به خودشم گفتهام. بدبخت اونم واسهٔ خاطر من نیست که دلسوزی میکنه. میخواد دخترشو بپام ببنده و منو خونه نشین کنه...
باز موضوع کلام فراموش شده بود. شاید خودش هم ملتفت شد. من نمیخواستم از این گوشهٔ زندگی خصوصی او بی اطلاع درگذرم. گذاشتم حرفش را بزند. حتماً غم دل او را در اینجا سنگینتر و خفهکنندهتر میتوانستم بیابم. او سیگار دیگری آتش زد. روی صندلی جابجا شد و گفت:
— گفتم که از همان کوچکی ما رو برا هم شیرینی خورده بودند. هنوز زیاد سرگرم کار نشده بودیم که برام عروسی کردند. نان درآر هم که شده بودم. هیچ نقصی هم نداشتم. بیچاره دخترک! تازه داشت بهم علاقه پیدا میکرد که کارما شروع شده بود. دیگه طوری شده بود که اگه هفتهای یک دفعه هم پیشش میرفتم راضی بود. حالا میفهمم چه خون جگری میخورد. زن شوهرداری که خونهٔ باباش ولش کرده باشند و فقط هفتهای یک دفعه بهش سری بزنند دیگه چه حالی میخواهد داشته باشه؟ بازم راضی بود. هیچوقتم گله نمیکرد.