برگه:Anvari poems.pdf/۲۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۹
کتاب قصاید
 
  ولیک آمدنم نیست ممکن، از پی آن که رفتنم بسرین و نشستنم بقفاست  
  همی بپشت چو کشتی سفر ندانم کرد که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست  
  چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن که بر تباهی حالم همین قصیده گواست  
  بلی گناه بزرگ است، اگر چه عذری هست که گر بگویم، گویند: بر تو جای دعاست  
  و لیک ار بدن مرده ریگ نیست چنان که خدمت تو کند، جان بازمانده کجاست؟  
  بمن سؤال و جواب امور دیوان را تعلقی نبود، کان شعار و رسم شماست  
  سؤالکیست در این حالتم بغایت لطف گمان بنده چنانست کان نه نازیباست  
  ز غایت کرم تست یا ز خامی من که با گناه چنین منکرم امید عطاست؟  
  بدین دقیقه که گفتم گمان کدیه مبر ببنده، گرچه گدایی شریعت شعراست  
  سرم به ظل عنایت بپوش، بس باشد که سالهاست که در تف آفتاب عناست  
  همیشه تا بجهان اندرون ز دور فلک شبست و روز و زین هر دو ظلمتست و ضیاست  
  شبت همیشه ز اقبال روز روشن باد که روز روشن اقبال تو شب اعداست  
  به خرمی و خوشی بگذران جهان همه عمر که هرچه جز خوشی و خرمی همه سوداست  

مرثیهٔ مفخرالساده نقیب بلخ گوید

  شهر پرفتنه و پرمشغله و پرغوغاست سید و صدر جهان بار ندادست، کجاست؟  
  دیر شد دیر، که خورشید فلک روی نمود چیست امروز که خورشید زمین ناپیداست؟  
  بارگاهش ز بزرگان و ز اعیان پر شد او نه بر عادت خود روی نهان کرده چراست؟  
  دوش گفتند که: رنجور ترک بود، آری بار نادادنش امروز بر آن قول گواست  
  پرده‌دارا، تو یکی درشو و احوال ببین تا چگونه است؟ بهش هست؟ که دلها درواست  
  ور ترا بار بود خدمت ما هم برسان مردمی کن، بکن این کار، که این کار شماست  
  ور توانی که رهی باز کنی به باشد تا دراییم و سلامیش بکنیم ار تنهاست  
  ور نه آنست، که حالیست نه بر وفق مراد خود بگو: برگ نیوشیدن این حال کراست؟  
  که تواند که باندیشه درآرد ز جهان کز جهان آنکه جهان صد یک ازو بود جداست؟  
  وانکه برخاست ازو رسم بدی چون بنشست دامن عمر بیفشاند و بیک ره برخاست؟  
  وانکه باقی بمدد دادن جاهش بودی نعمت ایمنی امروز نه در حال بقاست