برگه:Anvari poems.pdf/۲۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
دیوان انوری
۲۸
 
  جهان خواجگی، آن خواجهٔ جهان، که بجاه بخواجگان ممالک برش علو و علاست  
  زمانه ملکی کز کلک و خاتمش در ملک هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست  
  ز بار حلمش در جرم خاک استسلام ز تف قهرش در طبع آب استسقاست  
  ز قدر اوست که تار سپهر با پودست ز عدل اوست که خار زمانه با خرماست  
  بخط طاعت و فرمان درش وحوش و طیور بزیر سایهٔ عدل اندرش رجال و نساست  
  قضاش گفت: بدستت دهم زمام جهان زمانه گفت که: او خود جهان مستوفاست  
  ایا سپهر نوالی، که پیش صدق سخات سخای ابر دروغ و نوال بحر دغاست  
  بپیش رفعت تو چرخ گوییا پستست بجای دانش تو عقل گوییا شیداست  
  تو آن کسی که ز بهر ثنا و مدحت تو بمادح توبر، از روزگار، مدح و ثناست  
  بدرگه تو فلک را گذر بپای ادب بجانب تو قضا را نظر بعین رضاست  
  عیار قدر تو آن اوجها که بر گردون عیال دست تو آن موجها که در دریاست  
  ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست  
  بنان دست ترا موج بحر و بذل سحاب مسیر امر ترا بال برق و پای صباست  
  ز اعتدال هوایی، که دولتت دارد حماد را چو نبات انتهای نشو و نماست  
  فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست  
  جهان بطبع گراید بخدمت تو، که تو بذات کل جهانی و کل اوز اجزاست  
  وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست  
  قضا چو ذات ترا دید، گفت اینت عجب! جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست  
  اگر فنا در هستی بکل در انداید ترا چه باک؟ نه ذات تو مستعد فناست  
  وگر بقا نبود در جهان ترا چه زیان؟ بقا بذات تو باقی، نه ذات تو ببقاست  
  تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست  
  به وقت رفتن و طی کردن مسالک ملک هواش فدفد و دریا سراب و که صحراست  
  نشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنک به کام او به جهان نه نشیب و نه بالاست  
  جهان‌نوردی، کامروزش ار برانگیزی به عالمیت رساند که اندرو فرداست  
  سپهر اگر بدل خویش صورتی سازد برش چو صورت اسبی بود که بر دیباست  
  مصاحبا، ملکا، ز آرزوی خدمت تو دلم قرین عذابست و دیده جفت بکاست