و این بار در دو لاشخور پر کشیدند همچون طوافکنندگانی صبور و تازه نفس برفراز سر جمع مشایعتکنندگان که ساکت و با طمأنینه آداب خود را به جای میآورند. یکی از دخمه بانها در دخمه را باز کرد و دیگری بسته سفید پوش لاشه را به دوش کشید و از پلکان بالا برد. دو نفر از مشایعان انارها را در هر قدم به زمین میکوفتند و چند نفر میگریستند و سر تکان میدادند و یکی بخور میسوزاند و کودکی سنگی به طرف لاشخورها پرتاب کرد که سخت جسورانه در اطراف جمع پر میکشیدند کسی به كودك پرخاش کردو لاشخورها دور شدند و به سوی دیوار پشت دخمه رفتند و نشستند و نفس تازه کردند و دیدند که دخمه بانها دوتایی لاشه را به جایش گذاشتند و رفتند.
-چرا سفیدی را پاره نکردند؟
-چه میدانم جوان. اصلاً آخر الزمان شده، نمیدانم پس چرا سائوشیانت اینها ظهور نمیکند... من که پنجههایم قوت ندارد.
و در دخمه که بسته شد لاشخورها به طرف لاشه کوس بستند و آنکه جوانتر بود به یك ضربه منقار روپوش را در بدو چنگ در گوشت برد. دومی که تازه نشسته بود گفت:
-عجب بویی میدهد! این که بوی لاشه نیست. و اصلاً چرا رنگ گوشت اینطور برگشته؟
و گرسنگی پیش از آن بود که اولی جواب او را بدهد. این بود که دو میگفت:
-من که ازین گوشت نمیخورم.
-به درك برودانه انارها را جمع کن تا یبوست بگیری.
-کله خری نکن جوان این گوشت و پوست جوان را همین