برگه:پنج داستان.pdf/۸۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

لاشخور اولی که حوصله‌اش سر رفته بود و دمبدم سرش را به طرف دیواری می‌گرداند که جنبنده‌های غبار‌کننده پشتش گم شده بودند گفت:

-هیچوقت در توخیر و برکتی نبود. مرا ببین که به پای تو دارم پیر می‌شوم. هی پرچانگی هی پرحرفی.

و گلوله شد و از سر دیوار دخمه در هواجست و‌بان کشید و رفت تا سرو گوشی آب بدهد. جنبنده‌های سیاه رنگ پنج تا بودند و چند نفر از جنس دو پادر اطرافش می‌پلکیدند و با دخمه بان‌ها کاری داشتند. پرنده کنجکاو به طرف ردیف جنبنده‌های بی‌حر رکت‌ایستاده کوس بست و با اندکی ارتفاع از بغل آن‌ها گذشت و داخل یکی از آن‌ها بسته انار رادید و سفیدی پوشش لاشه را که زیر بسته انار بود و بعد اوج گرفت و برگشت سردیوار دخمه نفسش که جا آمد گفت:

-می‌دانی؟ کاش از اور مزد چیز دیگری خواسته بودی. به نظرم گوشت و خون جوان نصیبمان شده باشد.

لاشخور دومی گفت: این خوش بینی تو هم که مارا کشت. آره جانم. آرزو به جوان‌ها عیب نیست.

لاشخور اولی که دیگر عصبانی شده بود گفت:

-چه می‌گویی پیرزن؟ خودم بسته انار را روی لاشه دیدم. پیر لاشه‌ها آنقدر ارث و میراث خوردارند که اینهمه انار رویشان نباشد.

به شنیدن این نوید لاشخور دومی سرش را کج کرد و دنبال شیشه‌ای لای پروبال خود گشت و گفت:

-برویم.

۸۵