نشستند و همچنان که چیزهای جنبنده نزدیک و بزرگ میشد، آنها گردنهای خود را با سرهای کوچک مارمانند از تن درمیآوردند. تا جنبدههای سیاهرنگ در پس دیواری از چهارطاقیهای پای تپه گم شدند و آنوقت یکی از آن دو خیزی برداشت و بال گسترد و روی هوا چرخی زد و برگشت و دوباره سر دیوار دخمه نشست و به دومی گفت:
–ده پا شو! مگر نمیبینی دارند میآیند؟ تو هم که چقدر چرت میزنی…
لاشخور دومی به شنیدن این نوید پروبالش را کمی از هم باز کرد. انگار که بخواهد شپشهای را بجوید. و گفت:
-خیال میکنی این لاشههای پیر رمقی برای آدم میگذارند؟ آنهم سالی ماهی یک بار؟ برای اینکه بال آدم نا داشته باشد گوشت و خون جوان لازم است. این پیرلاشهها اگر رمقی داشتند که به پای خودشان روانهٔ «چینوتپل» نمیشدند. آره پسرجان. من ازبس چشمهای کورمکوری این پیرلاشهها را درآوردهام دیگر چشمهای خودم دارد از کار میافتد. خودت برو ببین چه خبر است. من دیگر از دنیا قطعامید کردهام. شهر به این گندگی را میبینی؟ من میدانم. سالهاست میدانم. از آن وقت که تو هنوز نبودی تا سر دخمه بنشینی. اهل این شهر به خود اورمزد قسم خوردهاند که فقط پیرلاشههاشان را به دخمه بسپرند. جوانهاشان خیلی کارهای واجبتر دارند. آره جانم. اما باز گلی به جمال اینها. شهرهای دیگر که اصلاً در دخمهها را بستهاند. و آنقدر ندیدبدید شدهاند که همان پیرلاشهها را هم میتپانند زیر خاک. تازه یک مثل هم دارند که میگوید «به گربه گفتند گهت درمان خاک کرد روش».