برگه:پنج داستان.pdf/۸۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

نشستند و همچنان که چیز‌های جنبنده نزدیك و بزرگ می‌شد، آن‌ها گردنهای خود را با سر‌های كوچك مار مانند از تن در می‌آوردند. تا جنیدههای سیاهرنگ در پس دیواری از چهار طاقی‌های پای تپه گم شدند و آنوقت یکی از آن دوخیزی برداشت و بال گستر دوروی هوا چرخی زد و برگشت و دوباره سردیوار دخمه نشست و به دومی گفت:

-ده پاشو! مگر نمی‌بینی دارند می‌آیند؟ توهم که چقدر چرت میزنی... لاشخور دومی به شنیدن این نوید پرو بالش را کمی از هم باز کرد. انگار که بخواهد شپشه‌ای را بجوید و گفت:

-خیال می‌کنی این لاشه‌های پیر رمقی برای آدم می‌گذارند؟ آنهم سالی ماهی یك بار؟ برای اینکه بال آدم ناداشته باشد گوشت و خون جوان لازم است. این پیرلاشه‌ها اگر رمقی داشتند که به پای خودشان روانه «چینوت پل» نمی‌شدند. آره. پسرجان. من از بس چشم‌های کور مکوری این پیرلاشه‌ها را در آورده‌ام دیگر چشم‌های خودم دارد از کار می‌افتد. خودت برو ببین چه خبر است. من دیگر از دنیا قطع‌امید کرده‌ام. شهر به این گندگی را می‌بینی؟ من می‌دانم. سالهاست می‌دانم. از آن وقت که تو هنوز نبودی تا سردخمه بنشینی اهل این شهر به خود اورمزد قسم خورده‌اند که فقط پیرلاشه هاشان را به دخمه بسپرند. جوانهاشان خیلی کار‌های واجب‌تر دارند. آره جانم. اما بازگلی به جمال این‌ها. شهرهای دیگر که اصلاً در دخمه‌ها را بسته‌اند. و آنقدر ندید بدید شده‌اند که همان پیرلاشه‌ها راهم می‌تپانند زیر خاك. تازه یك مثل هم دارند که می‌گوید

«به‌ گربه گفتند گهت درمان خاک کردروش».

۸۴