برگه:پنج داستان.pdf/۸۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
خونابه انار



سر دیوار دخمه دو لاشخور نشسته بودند با منقار‌های برگشته و سرو گردن‌های تو کشیده و پنجه‌هایی که همچون میخی به سنگ فرو رفته بود و هر دو با چشم‌های ریز و گرد و زرد رنگ خود براه می‌نگریستند. راه خط سفید مارپیچی بود که از آن دور‌ها - لابد از آنجا که سواد شهری حاشیه صاف افق را مشوش می‌کرد – پیش می‌آمد و می‌آمد و می‌آمد ناپای تپه‌ای که دخمه، همچون شبکلاهی وارونه بر سر آن نهاده بود. و بعد از دامنه سنگی تپه بالا می‌رفت و به در دخمه تمام می‌شد در كمركش باریك راه چند جنبده سیاهرنگ همچون مورچه‌هایی در آلودگی غبار می‌خزیدند و جلو می‌آمدند. به طرف دخمه می‌آمدند. و لاشخور‌ها با چشم‌های گرد و دوربین این چیز‌های جنبنده و غبار‌انگیز را می‌پاییدند. کوفتگی گنگی که در اعضای خود داشتند، گرسنگی دور و دراز اخیر را به یادشان می‌آورد و هی میزد که پر باز کنند و چرخی بزنند و از طعمه تازه‌ای که می‌رسید خبری بگیرند. اما هنوز بویی از آن چیز‌های جنبنده نمی‌آمد. این بود که همچنان