نشانده بودندش. نکند خیال کنید مستم یا خیال کنید دارم وقاحت میکنم. یکی از خانمها معلم بود و آن یکی مهماندار طیاره. هرکدام هم یک خانه داشتند. و آن آقاپسر سه روز تو این خانه بود و چهار روز تو آن یکی. شاهی میکرد. نه درس میخواند نه درآمدی داشت. نه ارزی براش میآمد. اما عین شیوخ خلیج. ایرانیها را بهاصرار میبرد و خانه زندگیش را برخشان میکشید و انگارنهانگار که این کار قباحتی هم دارد. بله. اینجوری میشود که من سر بیستوسهسالگی باید دست دخترم را بگیرم و برگردم. اما باز خدا پدرش را بیامرزد. تلفن را که گذاشتم دیدم زنگ میزند. برش که داشتم دیدم یک جوان ایرانی دیگر است که خودش را معرفی کرد. که بله دوست همان جوان است و حقوق میخواند و فلانی بهش گفته که برای من مشکلی پیش آمده و چه خدمتی از دستم برمیآید و ازین حرفها. ازش خواهش کردم آمد سراغم. نیمساعتی نشستم و زیروبالای قضیه را رسیدیم و تصمیم گرفتیم. این بود که خیالم راحت بود و شوهرم که آمد میدانستم چه میخواهم. نشستم تا ساعت ده پابهپاش ویسکی خوردم و حالیش کردم که دیگر امریکا ماندنی نیستم. هرچه اصرار کرد که از کجا فهمیدهام چیزی بروز ندادم. خیال میکرد پدرمادرش یا خواهربرادرها شیطنت کردهاند. من هم نه ها گفتم و نه نه. هرچه هم اصرار کرد که آن شب برویم گردش یا سینما یا کلوب و قضیه را فردا حل کنیم زیر بار نرفتم. حرف آخرم را که بهش زدم رفتم تو اطاق بچهام و در را از پشت چفت کردم و مثل دیو افتادم. راستش مست مست بودم. عین حالا. و صبحش رفتیم دادگاه. و خوشمزه قاضی بود که میگفت این هم کاری است مثل همهٔ کارها. و این که دلیل طلاق نمیشود… بهش گفتم: آقای قاضی
برگه:پنج داستان.pdf/۷۹
ظاهر