پرش به محتوا

برگه:پنج داستان.pdf/۷۸

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

تعریف کرده بودم که کلافه شد و شروع کرد به قر زدن. و بعد هم موقع عقد گذاشت و رفت مشهد. ولی مگر من حالیم بود؟ آخر شما خودتان بگویید. یک دختر بیست‌ساله و حالا دستش ندی دست یک خواستگار امریکایی و خوشگل و پولدار و محترم. دیگر اصلاً جایی برای شک باقی می‌ماند؟ و من اصلاً چکار داشتم به کار مسگرآباد؟ خیلی طول داشت تا مثل مادربزرگم به فکر این‌جور جاها بیفتم. واشنگتن هم که بودم گاهی اتفاق می‌افتاد که عصرها از کار که برمی‌گشت قر میزد که سیاهها دارند کارمان را از دستمان درمی‌آورند. و من یادم است یکبار پرسیدم مگر سیاهها حق قضاوت هم دارند؟ آخر من تا آخرش خیال می‌کردم «لایر» یعنی قاضی یا حقوقدان یا ازین‌جور چیزها که با دادگستری سروکار دارد. به‌هرصورت از در که وارد شد و ویسکی‌اش را که دادم دستش یکی هم برای خودم ریختم و نشستم روبروش و قضیه را پیش کشیدم. همهٔ فکرهام را کرده بودم، و همهٔ مشورت‌ها را. یکی از دوستهای ایرانیم تو تلفن گفته بود که معلوم است. اینها همه‌شان اینکاره‌اند. و برای همهٔ بشریت! که بهش گفتم تو هم حالا وقت گیر آورده‌ای برای شعار دادن؟ البته می‌دانستم که دق‌دلی داشت. تذکره‌اش را لغو کرده بودند. نه حق برگشتن داشت و نه حق ماندن. و داشت ترک تابعیت می‌کرد که بشود تبعهٔ مصر. من هم دیگر جا نداشت که بهش بگویم اگر اینجور است چرا خودت امریکا مانده‌ای؟ یکی دیگرشان که جوان خوشگلی هم بود و من خودم بارها آرزو کرده بودم که کاش زنش شده بودم، می‌دانید در جواب چه گفت؟ گفت ای بابا. به‌نظرم خوشی امریکا زده زیر دلت! عیناً. و می‌دانید خودش چه کاره بود؟ هیچکاره. فقط دو تا زن امریکایی

۸۰