آشناهای ایرانیم تلفنی مشورت میکردم. اول یاد آن روزی افتادم که بهاصرار برم داشت برد دیدن مسگرآباد. قبل از عروسیمان. عین اینکه میرویم به دیدن موزهٔ گلستان. من اصلاً آنوقت نمیدانستم مسگرآباد چیست و کجاست. گفتم که اگر او نبود من خیلی جاهای همین تهران را نمیشناختم. و آنروز هم من که بلد نبودم. شوفر ادارهشان بلد بود. و مثلاً من مترجم بودم. و هی از آداب کفنودفن میپرسید. من هم که نمیدانستم. شوفره هم ارمنی بود و آداب ما را بلد نبود. اما رفت یکی از دربانهای مسگرآباد را آورد که میگفت و من ترجمه میکردم. من آنوقت اصلاً سر درنمیآوردم که غرضش ازینهمه سؤال چیست. اما یادم است که مادربزرگم همین قضیه را بهانه کرده بود برای قر زدن. که چه معنی دارد؟ مردکهٔ بینماز آمده خواستگاری دختر مردم و آنوقت برش میدارد میبرد مسگرآباد؟… یادم است آنروز غیر از خودش یک امریکایی دیگر هم باهاش بود و توضیحات دربان را که براشان ترجمه کردم آن یکی درآمد به شوهرم گفت میبینی که حتی صندوق به کار نمیبرند. یک تکه پارچه پیچیدن که سرمایهگذاری نمیخواهد… میشناختمش. مشاور سازمان برنامه بود. مثل اینکه قرار و مداری هم گذاشتند که درین قضیه با سازمان حرف بزنند. و مرا بگو که آنروزها اصلاً ازین حرفها سر درنمیآوردم. یادم است همانروز وقتی فهمیدند که ما صندوق نمیکنیم برایم تعریف کرد که ما عین عروس یا داماد بزک میکنیم و میگذاریم توی صندوق. و اگر پیر باشند پنبه میگذاریم توی لپ و موها را فر میزنیم و اینها خودش کلی خرج برمیدارد. من هم سر شام همان روز همین مطالب را برای مادربزرگم
برگه:پنج داستان.pdf/۷۷
ظاهر