بود و تروتمیز. و میگفت هفت سال است که تو لوسآنجلس یا دنبال شوهر میگردد یا دنبال ستارگی سینما. بعد هم با هم پا شدیم رختها را پهن کردیم و دخترم را با کالسکهاش گذاشتیم عقب ماشین و رفتم سراغ محل کار شوهرم. آخر من هنوز هم باورم نمیشد. و تا بهچشم خودم نمیدیدم فایده نداشت. اول رفتیم ادارهاش. سلاموعلیک و اینکه چه فرمایشی دارید و چه عکسهایی از چه پارکها و چه درختها و چه چمنها. اگر نمیدانستی محل چه کاری است خیال میکردی خانه برای ماهعسل توش میسازند. و همهچیز با نقشه. و ابعاد و اندازهها و لولاها و دستگیرههای دو طرف و دستهٔ گل رویش و از چه چوبی میل دارید و پارچهای که باید روش کشید و چه تشریفاتی. و کالسکهای که آدم را میبرد و اینکه چنداسبه باشد یا اگر دلتان بخواهد با ماشین میبریم که ارزانتر است و اینکه چه سیستم ماشینی. و اینکه چند نفر بدرقهکننده لازم دارید و هرکدام چقدر مزدشان است که تا چه حد احساسات به خرج بدهند و هرکدام خودشان را جای کدام یکی از اقوام بدانند و با چه لباسی و تو کدام کلیسا… من یک چیزی میگویم شما یک چیزی میشنوید. گلهبهگله هم توی ادارهشان دفترچههای تبلیغاتی گذاشته بود و کبریت و دستمال کاغذی. با عکس و تفصیلات روشان چاپ شده و جملههایی مثلاً «خواب ابدی در مخمل» یا «فلان پارکالمثنای باغ بهشت» و ازینجور چیزها. کارمندها دوروبرمان میپلکیدند که تک میخواهید یا خانوادگی؟ و چند نفره؟ و اینکه صرف با شماست اگر خانوادگی تهیه کنید که پنجاه درصد ارزانتر است و اینکه قسطی هم میدهیم… . و من راستی که دلم داشت میترکید. اصلاً باورم نمیشد که شوهر
برگه:پنج داستان.pdf/۷۴
ظاهر