پرش به محتوا

برگه:پنج داستان.pdf/۷۳

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

توش و رفتیم نشستیم که سر درددلش وا شد. گفت نامزدش بوده که می‌برندش جنگ «کره». و جنگ که تمام می‌شود دیگر برنمی‌گردد لوس‌آنجلس. و همین توی واشنگتن کار می‌گیرد. و اینکه خدا عالم است توی کره چه بلایی سر جوانهای مردم می‌آورده‌اند که وقتی برمی‌گشتند اینجور کارها را قبول می کردند. که من پرسیدم مگر چه کاری؟ شاخ درآورد که من هنوز نمی دانستم شوهرم چکاره است. درآمد که البته کار عار نیست. اما همهٔ فامیلش سر همین کار ترکش کرده‌اند. و هرچه او بهشان گفته فایده نداشته… حالا من دلم مثل سیروسرکه می‌جوشد که نکند جلاد باشد. یا مأمور اطاق گاز و صندلی برقی. آخر حتی این‌جور کارها را می‌شود یک‌جوری جزو کارهای حقوقی جا زد. اما آن کار او را؟ اسمش را که برد چشمهایم سیاهی رفت. جوری که دختره خودش پا شد و رفت سراغ بوفه و بطر ویسکی را درآورد و یک گیلاس ریخت داد دست من و برای خودش هم ریخت و همین‌جور دردل… ازو که این نامزد سومش است که همین‌جوریها از دستش درمی‌رود. یکی‌شان تو جنگ کره کشته شده. دومی تو «ویتنام» است و این یکی هم اینجوری از آب درآمده. می‌گفت اصلا معلوم نیست چرا آنهاییشان هم که برمیگردند یا اینجور کارهای عجیب‌غریب را پیش می‌گیرند یا خل و دیوانه و دزد و قاتل می‌شوند… و از من که آخر چرا تا حالا نتوانسته‌ام بفهم شوهرم چکاره است. و آخر من که دختر کلفت نبوده‌ام یا دختر سرراهی و یتیم‌خانه‌ای. دیپلمه بوده‌ام و ننه‌بابا داشته‌ام و خوشگل بوده‌ام و ازین‌جور حرف‌ها… آره قربان دستتان. یکی دیگر بد نیست. مهمان‌های شما هم که نیامدند. گلوم بدجوری خشک می‌شود. بدیش این بود که دختره خودش را تو دلم جا کرد. چگورپگور

۷۵