پرش به محتوا

برگه:پنج داستان.pdf/۷۵

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

اینکاره باشد. آخر گفته بود حقوقدان. «لایر»! عیناً. دست‌آخر خودمان را معرفی کردیم و نشانی کار شوهرم را گرفتیم. نه بدجوری که بو ببرند. که بله‌ایشان خواهر اوشان‌اند و از لوس‌آنجلس آمده‌اند عصر باید برگردند و کار واجبی دارند و من نمی‌دانستم شوهرم امروز تو کدام محل کار می‌کند… و آمدیم بیرون. و رفتیم خود محل کارش. و من تا وقتی از پشت ردیف شمشادها ندیدمش باورم نشد. دست‌هایش را زده بود بالا و لباس کار تنش بود و چمن را متر می‌کرد. و چهار گوشه‌اش علامت می‌گذاشت و بعد کلنگ برقی را راه می‌انداخت و دورتادور محل را سوراخ می‌کرد و می‌رفت سراغ پهلویی. آنوقت دو نفر سیاه‌پوست می‌آمدند اول چمن روی زمین را قالبی درمی‌آوردند و می‌گذاشتند توی یک کامیون کوچک و بعد شوهرم برمی‌گشت و از نو زمین را با کلنگ سوراخ می‌کرد و آن دو تا سیاه خاکش را درمی‌آوردند و می‌ریختند توی یک کامیون دیگر. و همین‌جور شوهرم می‌رفت پایین و می‌آمد بالا. و بعد یکی از آن دو تا سیاه. اما هر سه تا لباس‌هایشان عین همدیگر بود. و به چه دقتی کار می‌کردند! نمی‌گذاشتند یک ذره خاک حرام بشود و بریزد روی چمن اطراف. و ما دو تا همین‌جور توی ماشین نشسته بودیم و نیمساعت تمام از لای شمشادهای کنار خیابان تماشا می‌کردیم و زارزار گریه می‌کردیم. و از بغل ماشین ما همین‌جور کامیون رد می‌شد که یا خاک و چمن می‌برد بیرون یا صندوق‌های تازه را می‌آورد که ردیف می‌چیدند روی چمن به انتظار اینکه گودبرداری‌ها تمام بشود. همان روزهایی بود که سربازها را از ویت‌نام می‌آوردند. دسته‌دسته. روزی دویست‌سیصد تا. و عجب شلوغ بود سرشان. غیر

۷۷