برگه:پنج داستان.pdf/۷۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

گفتنش کردیم! ... که مثلاً عقد شرعی باشد. و شغلش؟ خوب معلم انگلیسی بود دیگر. بعد هم تو قباله نوشته بودند حقوقدان. دو نفر از اعضای سفارت هم شاهدش بودند. و من با همین دروغی که گفته بود می‌توانستم بندازمش زندان و طلب خسارت هم بکنم دست کم می‌توانستم مجبورش کنم که علاوه بر چهار صد دلار خرجی که حالا برای دخترم میدهد ششصد تا هم بگذارد رویش ولی چه فایده؟ دیگر اصلاً رغبت دیدنش را نداشتم. حاضر نبودم یکساعت باهاش سر کنم. همین هم بود که عاقبت راضی شد بچه را بدهد و گرنه به قانون خودشان می‌توانست بچه را نگهدارد. البته که من مهرم را بخشیدم. مرده شورش را ببرد با پولش. اگر بدانید پولش از چه راهی در می‌آمد! مگر می‌شود همچو پولی را گردن بند طلا کرد و بست به گردن؟ یا گوشت و برنج خرید و خورد؟ همین حرف‌ها را آنروز آن دختره هم میزد. «گرل فرند» سابقش. یعنی رفیقه‌اش. نامزدش چه می‌دانم. بار اول و آخر بود که دیدمش. با طیاره یك راست از لوس آنجلس آمده بود واشنگتن. و توی فرودگاه یك ماشین كرایه کرده بود و یکراست آمده بود در خانه‌مان دو سال تمام که من واشنگتن بودم خبر از هیچکدام از‌فامیلش نشد. خودش میگفت راه دور است و سر هر کسی به کار خودش گرم است و ازین حرف‌ها. من هم راحت‌تر بودم بی‌آقا بالاسر گاهی کاغذی می‌دادم یا آن‌ها می‌دادند. عکس دخترم راهم برایشان فرستادم آنهاهم هدیه تولد بچه را فرستادند. عکس یکسالگی‌اش راهم فرستادیم و بعد از آن دیگر خبری ازشان نشد تا آن دختره آمد. سلام وعلیك و خودش را معرفی کرد و خیلی مؤدب که تنهایی حوصله‌ات سر نمی‌رود؟ و به به چه دختر قشنگی و ازین حرف‌ها. و من داشتم با ماشین رختشویی ور می‌رفتم که یک جاییش خراب شده بود بی‌رودرو اسی آمد کمکم. و درستش کردیم و رخت‌ها را ریختیم