پرش به محتوا

برگه:پنج داستان.pdf/۷۱

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

باش دخترجان، هزار تا یکی دخترها زن امریکایی نمی‌شوند. شوخی که نیست. یعنی نمی‌توانند. این گفته‌اش هنوز توی گوشم است. اما تو خودت می‌دانی. تویی که باید با شوهرت زندگی کنی. اما ازش یکهفته مهلت بخواه تا فکرهایت را بکنی. همین کار راهم کردیم. البته از همان اول کار تمام بود. تمام‌فامیل می‌دانستند. دوسه بار هم دعوت و مهمانی و ازین‌جور مراسم. و چه حسادت‌ها. و چه دختر برخ یارو کشیدن‌ها. سر همین قضیه تمام دخترخاله‌ها و دخترعموهام ازم قهر کردند. بابام راست می‌گفت. شوخی که نبود. همهٔ دخترها آرزوش را می‌کردند. ولی یارو از من خواستگاری کرده بود. و اصلا معنی داشت که من فداکاری کنم و یک دختر دیگر را جای خودم معرفی کنم؟ این میانه هم فقط مادربزرگم قر میزد. می‌گفت ما تو فامیل کاشی داریم، اصفهانی داریم، حتی بوشهری داریم. همه‌شانرا هم می‌شناسیم. اما دیگر امریکایی نداشته‌ایم. چه می‌شناسیم کیه. دامادی را که نتوانی بروی سراغ خانواده‌اش و خانه‌اش و از دروهمسایه ته‌وتوی کارش را دربیاری… و از این حرف‌های کلثوم‌ننه‌ای. اصلا سر عقدمان هم نیامد. پا شد رفت مشهد که نباشد. اما خود من قند تو دلم آب می‌کردند. محضردار شناس خبر کرده بودیم. همهٔ فامیل بودند و یک عده آمریکایی. و چه عکس‌ها از سفرهٔ عقد. یکی از دوست‌های شوهرم فیلم هم ورداشت. اما امان ازین امریکایی‌ها! میخواستند سر از هرچیز دربیارند. هی می‌آمدند سؤال‌پیچم می‌کردند. یعنی من حالا عروسم. اما مگر سرشان می‌شد؟ که اسم این چیه؟ که قند را چرا اینجوری می‌سایند؟ که روی نان چه نوشته؟ که اسفند را از کجا می‌آورند؟… اما هرجوری بود گذشت. توی همان مجلس عقد دو تا از نمکرده‌های فامیل را به‌عنوان راننده برای اداره‌هاشان استخدام کردند. صدهزار تومن هم مهر کرد. کلمهٔ لاالاه‌الاالله را هم همان پای سفرهٔ عقد گفت. و به چه زحتمی! و چه خنده‌ها که به «لاالاه…»

۷۳