لابد بداخلاق بودهای و ازین حرفها. اصلاً انگار نه انگار که تازه از راه رسیده، طلبکار هم بود. خوب معلوم است. شوهرش نماینده مجلس بود. آخر اگر این خاک برسرها نروند این لگوریهارا نگیرند که دختری مثل من نمیرود خودش را به آب و آتش بزند... نه قربان دستتان. زیاد بهم ندهید. حالم را خراب میکند. شکم گرسنه ویسكی. همان یك ته گیلاس دیگر بس است. اگر یك تكه پنیر هم باشد بد نیست... ممنون. اوا. این پنیر است؟ چرا آنقد رسفید است؟ و چه شور! مال کجا است؟ ... لیقوان؟ کجا باشد؟ ... نمیشناسم. هلندی و دانمارکی را میشناسم. اما این یکی را اصلاً دوست نداشتم. همان با پسته بهتر است. متشکر، خوب چه میگفتم؟ آره. تو کلوب آمریکاییها باهاش آشنا شدم یکسال بود میرفتم کلاس زبان میدانید که چه شلوغی است. دیپلم که گرفتم اسم نوشتم برای کنکور ولی خوب میدانید دیگر. میان بیست سی هزار نفر چطور میشود قبول شد؟ این بود که پاپا گفت برو کلاس زبان. هم سرت گرم میشود. هم یك زبان خارجی یاد میگیری و آنوقت آن کثافت معلم کلاس بود. بلند بالا خوش ترکیب موهای بور. یك آمریکایی کامل و چه دستهای بلندی داشت. تمام دفترچه تکلیف را میپوشاند. خوب دیگر. از همدیگر خوشمان آمد از همان اول خیلی هم با ادب بود. اول دعوتم کرد به یك نمایشگاه نقاشی به کلوب تازۀ عباس آباد. ازینها که سر بی تن میکشند یا تپه تپه رنگ بغل هم میگذارند یا متکا میکشند به اسم آدم و یك قدح میگذارند روی سرش یا دو تا لکه قهوهای وسط دو متر پارچه. پاپا و ماما راهم دعوت کرده بود که قند توی دلشان آب میکردند.