پرش به محتوا

برگه:پنج داستان.pdf/۶۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

پیاله بشوم فایده نداشت. اما آبستن که شدم به‌اصرار آبجو بخوردم می‌داد. که برای شیرت خوب است. اما ویسکی هیچوقت. تا آخرش هم عادت نکردم. اما آن روزی که از شغلش خبردار شدم بی‌اختیار ویسکی را خشک سر کشیدم. بعد هم یکی برای خودم ریختم یکی برای آن دخترهٔ «گرل‌فرند»ش. یعنی مثلاً نامزد سابقش. آخر همان او بود که آمد خبردارم کرد. و دوتایی نشستیم به ویسکی خوردن و درددل. و حالا گریه نکن کی بکن. آخر فکرش را بکنید. آدم دیپلمه باشد، خوشگل باشد–می‌بینید که…–پاپاش هم محترم باشد، نان و آبش هم مرتب باشد، کلاس انگلیسی هم رفته باشد–و به‌هرصورت مجبور نباشد به هر مردی بسازد، آنوقت این‌جوری؟!… اصلاً مگر می‌شود باور کرد؟ اینهمه جوان درس‌خوانده توی مملکت ریخته. اینهمه مهندس و دکتر… اما آخر آن خاک‌برسرها هم هی می‌روند زنهای فرنگی می‌گیرند یا امریکایی. دختر پست‌چی محله‌شان را می‌گیرند یا فروشندهٔ «سوپرمارکت» سر گذرشان را یا خدمتگار دندانسازی را که یک دفعه پنبه توی دندانشان کرده. و آنوقت بیا و ببین چه پز و افاده‌ای! انگار خود «سوزان هیوارد» است یا «شرلی مک‌لین» یا «الیزابت تایلور». بگذارید براتان تعریف کنم. پریشب‌ها یکی از همین دخترها را دیدم. که دو ماه است زن یک آقاپسر ایرانی شده و پانزده روز است که آمده. شوهرش را تلگرافی احضار کرده‌اند که بیا شده‌ای نمایندهٔ مجلس. صاحب‌خانه مرا خبر کرده بود که مثلاً مهمان خارجیش تنها نماند. و یک همزبان داشته باشد که باهاش درددل بکند. درست هفتهٔ پیش بود. دختره با آن دو تا کلمه تگزاسی

۶۸