«... ودكا؟ نه. متشکرم. تحمل ودکا را ندارم. اگر ویسکی باشد حرفی. فقط یك ته گیلاس. قربان دستتان. نه. تحمل آب را هم ندارم. سودا دارید؟ حیف. آخر اخلاق سگ آن کثافت به من هم اثر کرده. اگر بدانید چه ویسکی سودایی میخورد! من تا خانه پاپام بودم اصلاً لب نزده بودم. خود پاپام هنوز هم لب نمیزند. به هیچ مشروبی. نه. مؤمن و مقدس نیست. اما خوب دیگر. توی خانواده ما رسم نبوده. اما آن کثافت اول چیزی که یادم داد ویسکی سودا درست کردن بود. از کار که بر میگشت باید ویسکی سوداش توی راهرو دستش باشد. قبل ازینکه دستهایش را بشوید. و اگر من میدانستم با آن دستها چکار میکند؟! ... خانه که نبود گاهی هوس میکردم لبی به ویسکیش بزنم. البته آنوقتها که هنوز دخترم نیامده بود. و از تنهایی حوصلهام سر میرفت. اما خوشم نمیآمد. بدجوری گلویم را میسوزاند. هر چه هم خودش اصرار میکرد که باهاش هم