برگه:پنج داستان.pdf/۶۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

با تارش و گوله‌های كوچك لاشه مگس‌ها همچنان به گوشه در گاه نشسته بود و انگار نه انگار - چنان غیظم گرفت که گیوه‌ام را در آوردم و پرت کردم به سمتش. و چنان زدم که شیشه بالای در شکست.