–عباسجون. دارن خواهرتو از دست ما میگیرن…
و زار زد. عین زار زدن پیرمردها، پای منبر. که دیدم طاقتش را ندارم. دویدم آمدم پایین:
–مادر، آخه چه بلایی سر خواهرم آوردین؟ آخه صنمبر بدونه و من ندونم؟…
و مثل اینکه باز گریهام گرفته بود. یعنی هیچ یادم نیست. اینرا هم از رفتاری که خالهٔ مادرم باهام کرد میگویم. دست گذاشت روی سرم و گفت:
–قباحت داره پسرجون. تو دیگه حالا بزرگ شدهای. آدم با مادرش که اینجور حرف نمیزنه.
و بعد دست مرا گرفت و از مطبخ آورد بیرون و در گوشم گفت که بروم خانهشان و نمیدانم فلان چیز را بیاورم. مثل اینکه گفت «خلهت» یا «خلبت». هرچه بود نفهمیدم. خانهشان آنور پاقاپوق بود. و من تعجب میکردم که کی بروم و کی برگردم. اما چارهای نبود. یککله رفتم. توی راه همهاش فکر عنکبوت بودم و سلاطون و خواهرم و اینکه «شلب داخ میسالن»… و خانهٔ خالهٔ مادرم بهجای اینکه چیزی بدستم بدهند و برم گردانند نگهم داشتند و شامم دادند و خواباندند. و فردا صبح هم پسرخالهٔ مادرم برم داشت برد شاهعبدالعظیم و عصر که با هم برگشتیم خانهٔ خودمان، خانه همچنان سوتوکور بود و هیچکس خانه نبود. جز خواهر کوچکم و یکی از خواهربزرگها. و تا برای پسرخالهٔ مادرم چای درست کنند من رفتم اطاق بالا. دیدم نه خبری از خواهرم هست و نه از تختش. اما همان عنکبوت