و خانه عجب سوتوکور بود. همیشه غروبها اینجور بود. از در و دیوار معلوم بود که بابام آنوقت روز رفته مسجد. اما این بار که مسجد نرفته بود. رفته بود قم. وقتی بابام خانه بود اگر امرونهیی هم نداشت و کسی هم پهلویش نبود و اطاقش هم که خاموش بود میشد حضورش را تشخیص داد. انگار هوای خانه سنگین بود. همهچیز یواش بود و سر جای خودش بود و هیچچیز را نمیشد به هم بزنی. و آنوقت مگر من جرأت میکردم سربهسر خواهر کوچکم بگذارم! اما حالا که او نبود… یککله رفتم آشپزخانه.
سلام مادر، شام چی…؟
که چشمم به خالهٔ مادرم افتاد که نشسته بود و داشت یک تکه چیز گنده و سنگین و بیقواره را پاک میکرد. راستش خجالت کشیدم مادرم روی چهارپایهٔ کوتاهش، پای اجاق، نشسته بود و جواب سلامم را که داد سرش را برنگرداند. یعنی که داشت گریه میکرد. بعد خالهٔ مادرم پا شد آن تکه چیز گنده را گذاشت گوشهٔ مطبخ پای دیوار. و آنوقت بود که من برق سرب را تشخیص دادم. شعلههای ریز و بیدود و کوتاه اجاق روی ورقهٔ زمخت و پستوبلند و کجوکولهٔ سرب، هرکدام انگار بدل به جرقهای میشد. و من یکمرتبه یاد خواهرم افتادم. و دویدم بالا. در تاریکروشن دم غروب خواهرم درازبهدراز خوابیده بود و پتو تا زیر چانهاش بود و چشمهاش بسته بود و شوهرش بالای سرش نشسته بود و سرش را در دستهایش گرفته بود و پشتش تکان میخورد. به صدای پای من سرش را که برداشت دیدم صورتش خیس است. یکیدو بار سرش را تکان داد و در جواب سلامم گفت: