برگه:پنج داستان.pdf/۶۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

و خانه عجب سوت و کور بود. همیشه غروب‌ها این جور بود. از در و دیوار معلوم بود که با بام آنوقت روز رفته مسجد. اما این بار که مسجد نرفته بود. رفته بودقم. وقتی با بام خانه بود اگر امرونهیی هم نداشت و کسی هم پهلویش نبود و اتاقش هم که خاموش بود می‌شد حضورش را تشخیص داد. انگار هوای خانه سنگین بود همه چیز یواش بودو سرجای خودش بود و هیچ چیز را نمی‌شد به هم بزنی. و آنوقت مگر من جرأت می‌کردم سر به سر خواهر کوچکم بگذارم اما حالا که او نبود... یك كله رفتم آشپزخانه.

سلام مادر، شام چی... ؟

که چشمم به خاله مادرم افتاد که نشسته بود و داشت یك تكه چیز گنده و سنگین و بیقواره را پاک می‌کرد. راستش خجالت کشیدم مادرم روی چهار پایه کوتاهش پای اجاق نشسته بود و جواب سلامم را که داد سرش را برنگرداند. یعنی که داشت گریه می‌کرد بعد خاله مادرم پاشد آن تکه چیز گنده را گذاشت گوشۀ مطبخ پای دیوار. و آنوقت بود که من برق سرب را تشخیص دادم شعله‌های ریزو بی‌دود و کوتاه اجاق روی ورقه زمخت و پست و بلند و کج و کوله سرب، هر کدام انگار بدل به جرقه‌ای می‌شد. و من یك مرتبه یاد خواهرم افتادم و دویدم بالا. در تاریك روشن دم غروب خواهرم دراز به در از خوابیده بود و پتو تازیر چانه‌اش بود و چشمهاش بسته بود و شوهرش بالای سرش نشسته بود و سرش را در دستهایش گرفته بود و پشتش تکان می‌خورد به صدای پای من سرش را که برداشت دیدم صورتش خیس است. یکی دو بار سرش را تکان داد و در جواب سلامم گفت: