-البته حاج آقا خودش بهتر میدونه اما حیفه که تو اقامه بگی. این کار بچه بقالاست.
و راه افتاد که برود. من یك خرده فکر کردم. بعد دیدم راست میگوید. این بود که دویدم دنبالش و پرسیدم:
-راسی مشهدی یحیی چه ربطی هست بین اسم تو و شب احیا؟
نگاهیم کرد و بعد گفت: -اگر من ازین حرفا خبر داشتم که فراش مدرسه نمیشدم. برو از حاج آقا بپرس.
و رفت. و از آن سربند من دیگر نه اذان گفتم نه اقامه، و همین شد که بابام خیال میکرد مدرسهها بچه را بیدین بار میآرند. من لب حوض مدرسه دست و روم را شسته بودم و داشتم همین جور فکر میکردم و با آب بازی میکردم که صدای در مدرسه آمد. یادم رفته بود کجام. این بود که گفتم عجله کنم. اما تا خواستم باشم دیدم پاهام مثل اینکه کوفت رفته. یك خرده رانهام را مالیدم و وقتی پا شدم دیدم که پس گردنم هنوز هم یك خرده میسوزد. از در مدرسه که بیرون میآمدم مشهدی یحیی گفت:
-با این مرتیکه سر به سر نذار خودش تازه عمامه شوور داشته چشم دیدن آقایون رو نداره از قول منم سلام برسون.
☐
خانه که رسیدم دیگر غروب شده بود در خانه بسته بود. یعنی بابام باز رفته بودیك جایی در را خواهر کوچکه م باز کرد. یك وشگون از لیش گرفتم که:
گه سگ! چرا انقدر دیر کردی؟
خدایا مادر بازاین عباس ذلیل شده اومد.