معلم حساب و ناظم دمشان رالای پاگذاشته بودند وزده بودند به چاک. این بود که خیالم راحت بود بعد ناظم با همان شارت و شورت، فراشمان راصدا کرد و مرا سپرد دستش که: «یکساعت حبسش میکنی. شب جمعهش که خراب شد دیگه زبون درازی نمیکنه.» ترکه را داد دستش و رفت. فراشمان در مدرسه را که پشت ناظم بست آمد ترکه راداد دست من که:
-بذارش رو میز ناظم و بیا کلاس دوم.
بدو رفتم و ترکه را گذاشتم و رفتم سراغ کلاس دوم. فراشمان داشت نیمکتها را به زور بلند میکرد و میگذاشت روی میزها تا کف اتاق را جارو کند. رفتم کمکش. نمیدانم چقدر طول کشید که در آن جا سر و ته نیمکتها را میگرفتیم و میگذاشتیم روی میزها تا همه کلاسها برای جارو آماده شد. گفتم:
-میخوای برم آب بیارم بباشم که راحت جارو کنی؟
نگاهی به من کرد و گفت:
-نه بابا. فردا جمعهس. دیگه داره دیرت میشه. میترسم حاج آقا دعوا کنه. بدو دست رو بشور تا بیام در و پشتت ببندم.
و من دویدم به طرف حوض بهش نگفتم که بابام همان روز صبح رفته قم. بابام را میشناخت اما فقط شبهای احیای ماه رمضان میآمد مسجد. و من چه خودم خدمت میکردم چه نمیکردم بهش حسابی می رسیدم. چایی دست به دست زولبیا و بامیه نذری، خرما یاشکرپنیر. راستش یك خدمتی هم به خود من کرده بود. بهش میگفتیم مشدی یحیی. مثل اینکه احیای سال پیش بود. موقع نماز بابام من اقامه میگفتم مجلس که تمام شد دم درآمد سراغم و کشیدم یك كناری و گفت: