نمی آمد یا زودتر از زنگ آخر میرفت یك دم به نظرم رسید که تف بیندازم توی صورت معلم حساب بالای سیاهی که رنگی نبود. اما دیدم جلوی ناظم نمیشود. خیلی تمیز بود و همیشه بوهای خوب میداد و قضیه شلوار کوتاه مراهم با حقهای که بهش میزدم فراموش کرده بود. این بود که دو مرتبه چشمم را بستم و دستم را بردم پس گردنم و دست چپم را گرفتم به دیوار اما هیچ طوریم نشده بود. فقط همان اول سرم گیج رفت. همانطور که چشمهام بسته بود شنیدم با هم بچی پچی کردند و بعد صدای پای معلم حساب را شنیدم که دور شد و بعد ناظم گفت:
-چرا حسنوزدی؟
-می خواست دزدی کنه. نذاشتم.
-چه دزدیای؟
این دیگر جواب نداشت. ما شاگردها رسممان نبود که کارهای خصوصی خودمان را به هر کس بگوییم به خصوص فیلم بازی را که اصلاً ممنوع بود. این بود که سکوت کردم و ناظم گفت:
-میومدی به من میگفتی پسر!
و با تشدد میگفت. نه مثل اول که نرم بود. و من همچنان ساکت ایستاده بودم.
تو دیگر بزرگ شدهای پسر. باید بدونی که با معلم این جور رفتار نمی کنن. حالا یک ساعت توقیفت میکنم تا خود تو اصلاح کنی و بدون که دفعه دیگر میدم اخراجت کنن.
یواش یواش صدایش بلندتر میشد. اما همه بچهها رفته بودند. همان وقت که پس گردن من میسوخت یکی یکی آمده بودند و از پشت