پرش به محتوا

برگه:پنج داستان.pdf/۵۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

نمی‌آمد یا زودتر از زنگ آخر می‌رفت یک دم به نظرم رسید که تف بیندازم توی صورت معلم حساب. بالای سیاهی که رنگی نبود. اما دیدم جلوی ناظم نمی‌شود. خیلی تمیز بود و همیشه بوهای خوب می‌داد و قضیهٔ شلوار کوتاه مرا هم با حقه‌ای که بهش می‌زدم فراموش کرده بود. این بود که دومرتبه چشمم را بستم و دستم را بردم پس گردنم و دست چپم را گرفتم به دیوار. اما هیچ‌طوریم نشده بود. فقط همان اول سرم گیج رفت. همانطور که چشمهام بسته بود شنیدم با هم پچی‌پچی کردند و بعد صدای پای معلم حساب را شنیدم که دور شد و بعد ناظم گفت:

–چرا حسنو زدی؟

–می‌خواست دزدی کنه. نذاشتم.

–چه دزدی‌ای؟

این دیگر جواب نداشت. ما شاگردها رسممان نبود که کارهای خصوصی خودمان را به هرکس بگوییم. به‌خصوص فیلم‌بازی را که اصلا ممنوع بود. این بود که سکوت کردم و ناظم گفت:

–میومدی به من می‌گفتی پسر!

و با تشدد می‌گفت. نه مثل اول که نرم بود. و من همچنان ساکت ایستاده بودم.

–تو دیگر بزرگ شده‌ای پسر. باید بدونی که با معلم این جور رفتار نمی‌کنن. حالا یک ساعت توقیفت می‌کنم تا خودتو اصلاح کنی. و بدون که دفعهٔ دیگر می‌دم اخراجت کنن.

یواش‌یواش صدایش بلندتر می‌شد. اما همهٔ بچه‌ها رفته بودند. همان وقت که پس گردن من می‌سوخت یکی‌یکی آمده بودند و از پشت

۶۱