من نمیذارم…
که مادرم رسید، دستش روی سرم بود که گفت:
–پسرجون تو دیگه حالا بزرگ شدهای. خودش خواسته ننه. مگه نه دخترجون؟
که خواهرم قاشق را انداخت توی سینی و فریاد کشید:
–خدایا چرا مرگ منو نمیرسونی!؟ چرا؟
و همینجور فریاد میکشید که از خانه گریختم. یادم نیست عصر چه امتحانی داشتیم اما یادم است که پس از تعطیل مدرسه، سر یک فیلم «بوک جونس» با حسن لش دعوام شد و چنان با کلهام زدم توی سینهاش که کلهاش از عقب خورد به کاج مدرسه. و تا آمدم دربروم که دیدم معلم حسابمان سر راهم سبز شد. نرسیده به در مدرسه. خواستم خودم را به کوچهٔ علیچپ بزنم و بروم پی کارم که با دو تا شلنگ خودش را رساند و پس گردنم را گرفت:
–که حالا قلدرم شدی پدر سوخته؟ هان؟ حالا نشونت میدم.
–هر گهی دلت میخواد بخور.
–ده پدرسوختهٔ پررو!
و درق زد پس گردنم. بهنظرم بدجوری زد. چون سرم گیج رفت. دستم را بردم پس گردنم و چشمهام را بستم. و سرم را یکخرده تکان دادم تا داغی پس گردنم بیرون زد و دستم گرم شد. آنوقت دیدم که سرم گیج نمیرود. چشمهام را که باز کردم دیدم ناظم هم پهلویش ایستاده و با ترکه به شلوارش میزند. ناظم باهام خردهحسابی نداشت. اما معلم حساب که داشت. و همین بس بود. و اصلا بدیش این بود که مدیر مدرسه عصرها