پرش به محتوا

برگه:پنج داستان.pdf/۵۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

مادر دعوا کرد یا از دستش عصبانی شد. این بود که جورابم را پوشیدم و دو مشت آب به صورتم، و رفتم تو. سر سفره حسابی شلوغ بود. خالهٔ مادرم بود با دو تا از خواهربزرگ‌هام. و زن دیگری که من نمی‌شناختمش، همهٔ ابزار صورتش پاپین افتاده بود. چانه و نوک دماغ که جای خود را داشت. لپ‌هاش و زیر چشمهاش و لبها هم. سلام کردم و نشستم. بشقابم پیدا بود که پروپیمان‌تر از هر روز است. عدس‌پلو با کشمش و خرما، و چه ته‌دیگی! کشمش‌ها تویش سوخته یا پف کرده و روغن‌چکان. حتماً هیچکس بهتر از مادرم ته‌دیگ درست نمی‌کرد. و من سرم به خوردن گرم بود که شنیدم:

–همچه چنگ انداخته وسط جونش عین عنکبوت.

–خوب خامباجی بی‌خودی که نگفته‌ن سلاطون.

این را خالهٔ مادرم برای زن ناشناس گفت. نفهمیدم سلاطون یعنی چه. اما گوشم تیز شده بود که زن ناشناس لقمه‌اش را که فروداد و گفت:

–پس چی عمقزی، داغ کردن رو واسهٔ همین وقتا گذاشته‌ن دیگه.

سر را که به وحشت بلند کردم مادرم داشت به زن ناشناس علم و اشاره می‌کرد که یعنی من چیزی سر درنیاورم و خالهٔ مادرم برای اینکه حرف را برگردانیده باشد گفت:

–خدا بیامرزه مادرمو. می‌گفت آتیش جهنم به تن آدم حروم می‌شه.

که من دیگر طاقت نیاوردم. دویدم بالا. سراغ خواهرم که روی تخت نشسته بود و داشت آب جوجه‌اش را قاشق‌قاشق می‌خورد. و نگاهش به عنکبوت گوشهٔ درگاه بود. نشستم پای تختش و همان‌جور که هق‌هق می‌کردم فریادم درآمد:

–چه بلایی می‌خوان سرت بیارن خواهر؟ من نمی‌ذارم خواهر،

۵۹