مادر دعوا کرد یا از دستش عصبانی شد این بود که جورابم را پوشیدم و دو مشت آب به صورتم و رفتم تو. سر سفره حسابی شلوغ بود. خاله مادرم بود با دو تا از خواهر بزرگهام وزن دیگری که من نمیشناختمش همه ابزار صورتش پاپین افتاده بود. چانه و نوک دماغ که جای خود را داشت. لبهاش وزیرچشمهاش و لبهاهم. سلام کردم و نشستم. بشقابم پیدا بود که پروپیمانتر از هر روز است عدس پلو با کشمش و خرما، و چه ته دیگی! کشمشها تویش سوخته یا پف کرده و روغن چکان. حتماً هیچکس بهتر از مادرم ته دیك درست نمیکرد. و من سرم به خوردن گرم بود که شنیدم:
-همچه چنگ انداخته وسط جونش عین عنکبوت.
-خوب خامباجی بیخودی که نگفتهن سلاطون.
این را خاله مادرم برای زن ناشناس گفت. نفهمیدم سلاطون یعنی چه. اما گوشم تیز شده بود که زن ناشناس لقمهاش را که فرو داد و گفت:
-پس چی عمقزی، داغ کردن رو واسه همین وقتا گذاشتهن دیگه.
سر را که به وحشت بلند کردم مادرم داشت به زن ناشناس علم و اشاره میکرد که یعنی من چیزی سر در نیاورم و خاله مادرم برای اینکه حرف را برگردانیده باشد گفت:
-خدا بیامرزه مادرمو میگفت آتیش جهنم به تن آدم حروم میشه.
که من دیگر طاقت نیاوردم. دویدم. بالا سراغ خواهرم که روی تخت نشسته بود و داشت آب جوجهاش را قاشق قاشق میخورد و نگاهش به عنکبوت گوشه در گاه بود. نشستم پای تختش و همان جور که هق هق میکردم فریادم در آمد:
-چه بلایی میخوان سرت بیارن خواهر؟ من نمیذارم خواهر