پرش به محتوا

برگه:پنج داستان.pdf/۵۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

را درست ادا نمی‌کرد. دهنش یک‌وری بود و مدام پر از آب بود و اصلا نمی‌شد بفهمی چه می‌گوید. ولی من حالا می‌فهمیدم. و راستش اوقاتم حسابی تلخ شد. حتی صنم‌بر بداند که توی خانهٔ ما چه خبر است و من ندانم. این بود که به ادای پدری–با شارت‌وشورت–وارد خانه شدم و سطل سرب را همان کنار حوض درقی زدم زمین. و کتم را درآوردم و بعد گیوه و جورابها را. و پام را تپاندم توی حوض. که اول انگشت‌ها تیر کشید، بعد داغ شد و همین‌جور که توی آب خنک می‌مالیدمش داشت آرام می‌شد و ماهی‌ها با ترس‌ولرز تا نزدیکی‌های پام می‌آمدند و بعد یک‌هو درمی‌رفتند. من همانجور که متوجه آنها بودم مواظب انگشت‌های پام هم بودم که پوست روی انگشت‌بزرگه با دو تا از بغل‌دستی‌هاش کنده شده بود و ورم کرده بود. و دست که می‌مالیدی می‌سوخت.

–خدا مرگم بده. چه بلایی سر خودت آوردی؟

–برین بابا. شمام با این قربون‌صدقه‌های الکی‌تون… اصلا ببینم این یه مشت سربه؟

مادرم نشست لب حوض و پام را معاینه کرد و خنده‌کنان گفت:

–ننه. تو که کولی نبودی. این اداها مال دختراس. خیال کردی زخم شمشیره؟

–آخه من می‌خوام بدونم اینهمه سرب به چه دردی می‌خوره؟

–می‌فهمی ننه. می‌فهمی. خدا تنت رو از آتیش دوزخ محافظت کنه. حالا پاشو. ناهارت یخ می‌کنه.

و رفت حولهٔ خودش را آورد و نشست که پای مرا خشک کند. باز دیدم که چشمش پر از اشک است. اصلا همیشه همین‌جوری بود که نمی‌شد با

۵۸