آن افتضاح بار آمد. لابد مادرم به پدرم گفته بود و پدرم قبل ازینکه برود قم دیشب یا همان روز صبح وقت نماز به استاد اصغر سپرده بود و همه کارها رو به راه شده بود... اینها را میفهمیدم و همین بود که صدام در نیامد. و بعدهم اگر سطل این جور روی پام نیفتاده بود و جلوی روی پادو های ریختهگری گندش را در نیاورده بودم، میشد قضیه را ندیده گرفت. ولی حالا مگر میشد؟ اصلاً چرا اینهمه سرب باید به خانه ما برود؟ شنیده بودم که گوله تفنگ از سرب است. ولی ماهیچوقت با تفنك سر و کار نداشتیم. آهاه! شاید قرار بود از آن وزنههایی که پهلوانها... که خندهام گرفت و سطل را گذاشتم زمین: «بچه! تو که هی گندشو در میآری. اون گند امتحان اونم افتضاح جلوروی پادوها و حالام... خیال کردهای اگه خواهرت وزنه ورداره حالش جا میآد؟ ... » مسأله اصلی این بود که میدانستم باید رابطهای باشد میان این سرب سنگین ولعنتی و ناخوشی خواهرم. كه یك مرتبه یادم افتاد. بله خودش است. «شلب داخ میسالن... شلب داخ میسالن... » اینرا پریروز که صنم بر از در میرفت بیرون میبا خودش میگفت و میخندید. من آنوقت نفهمیده بودم. حالامی فهمیدم. صنم بر زنکه لمسی بود - گدا مانند ـ که هفتهای یك روز میآمد خانه ما؛ ناهاری میخورد و میرفت. یك طرف بدنش را روی زمین میکشید و به طرف دیگر توبرهای به دوش داشت که هر چه گیرش میآمد میریخت آن تو عیبش این بود که آب دهانش بدجوری میرفت و پیش سینهاش همیشه عین یك تكه چرم بود و زبانش که دیگرچه بگویم! سادهترین مطالب را به صورت معمادر میآورد چون هیچیك از حروف