پرش به محتوا

برگه:پنج داستان.pdf/۵۴

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

ریخت و گذاشتش دم پای من و گفت:

–عیبی که نکردی؟ اینو می‌گن سرب. مواظب باش بابا. سنگینه.

و من از زور خجالت خداحافظی نکرده راه افتادم. و راستی چه سنگین بود. یک خروار. یک خروار که نه. ولی سنگین‌ترین وزنی بود که تا آنوقت بلند کرده بودم. به‌نظرم در حدود وزنه‌ای بود که روزهای جمعه داش‌مشدیها توی میدان اعدام سرش شرط می‌بستند و زور می‌زدند و سرودست بلندش می‌کردند و رگهای گردنشان ورمی‌آمد و خود گردنشان می‌شد عین کندهٔ درخت. و گرم بازوها عین یک مشت زیر پوست. یک بیست قدمی که از دکان دور شدم دیدم نمی‌شود. یک‌دستی نمی‌شود. کیفم زیر بغلم بود. پنجهٔ پام چنان درد می‌کرد که نگو. سطل را گذاشتم زمین. پنجه‌ام را از روی گیوه مالیدم و حالم که سر جا آمد کیف را گذاشتم روی خرده‌سرب‌ها و سطل را دودستی برداشتم. و راه افتادم. سطل میان دو پاو به‌زحمت. یعنی آنجوری نمی‌شد تند رفت. سطل لنگر برمی‌داشت و به پاهایم می‌خورد. هر بیست قدم یک بار سطل را زمین می‌گذاشتم و نفس تازه می‌کردم و انگشت‌هایم را که از باریکی سیم دستهٔ سطل داشت می‌برید میمالیدم و به‌سمت خانه می‌رفتم. ولی هیچکدام اینها مهم نبود. همهٔ راه تنها فکرم این بود که چه رابطه‌ای هست میان اینهمه سرب و ناخوشی خواهرم. «یک مشت سرب» را که مادرم گفته بود من خیال کرده بودم توی جیب هم می‌شود ریخت یا توی کیف مدرسه. و اصلاً در دکان ریخته‌گری کسی از من چیزی نپرسید. همچه که سلام کردم سطل را دادند دستم که

۵۶