برگه:پنج داستان.pdf/۵۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

حاضر بودم بروم از معلم حساب عذر خواهی بکنم و این یك كار را نكنم. ولی مگر بابام سرش می‌شد؟ یك داد میزد سرم و اردش را می‌داد و تا می‌آمدی فیش و فوش کنی که خجالت می‌کشی و ازین حرف‌ها... فریادش در می‌آمد که: «کره خر خیال می‌کنه باج از شون می‌گیرم! ... به هر صورت اولین بار بود که به دکان ریخته‌گری می‌رفتم. استاد اصغر جواب سلامم را که داد گفت:

-ظرفی چیزی با خودت نیاوردی؟

گفتم نه. این بود که یکی از شاگرد‌ها را صدا کرد که رفت از توی پستویك سطل حلبی نصفه آورد. دستهاش سیمی بود. خوداستاد اصغر بایك بیل دسته کوتاه زد زیر تلنبار خرده فلزی که گوشۀ دکان ریخته بود و همین جور که او سطل را پر می‌کرد من متوجه ردیف قالب‌های وسط دکان بودم که برق چکه‌های فلزی روی ماسه آن‌ها خیلی نو بود و اطراف چکه نم ماسه پریده بود و در گرمای دکان بویی بود که ته گلوی آدم را میسوزاند ودهن را گس می‌کرد. سطل که پر شد استاد اصغر برش داشت و داد دست من و گفت:

-به سلامت یادت باشه سطلو برگردانی.

و من سطل را همین جوری گرفتم. بی‌هوا. كه یك مرتبه سطل افتاد. من چه میدانستم آنقدر سنگین است و کعب سطل خورد روی پنجه پای راستم و دردی آمد که نگو. دوسه تا از شاگرد‌های دکان قشقش خندیدند. و من همچه کلافه شدم كه اگر سرزنك تعطیل مدرسه بود دک و پوزشان را خرد کرده بودم. استاد اصغر سطل را برداشت و خرده فلز‌ها را دو مرتبه تویش