بیرون میرفتم با شاگرد دواخانه روبرو شدم که هر روز غروب میآمد به خواهرم آمپول بزند.
□
فردا ظهر که از امتحان برمیگشتم چنان گهمرغی بودم که نگر. بهگمانم گندش را درآورده بودم. با آن مرابحه و تقسیمبهنسبت. سؤال امتحان نه از عدل پنبه بود نه از حجم انبار. از مقدار آبی بود که لازم است در یک «آبشخور» باشد تا قاطرهای هنگ سیراب بشوند. اگر هر قاطری فلانقدر آب بخورد و تعداد قاطرها و ازین مزخرفات… و مهمتر اینکه خود «آبشخور» را نمیدانستم یعنی چه. بهنظرم همهمان کثافتکاری کردیم. این بود که سر راه نه حال دعوا کردن با بچههای غریبه را داشتم نه حوصلهٔ ناخنک زدن به بساط میوهفروش سر خیابان را که تازه انگور یاقوتی نوبرانه آورده بود. گذشته ازینکه راهم را باید عوض میکردم. از پسکوچههای بازارچهٔ معیر انداختم زیر گذر و دم در ریختهگری که رسیدم تازه دست کشیده بودند و داشتند پادوی دکان را میفرستادند سراغ نان و ماست و کباب. برای ناهار. سلام کردم و از روی ردیف قالبها رد شدم و رفتم بهطرف استاد اصغر. میشناختمش یکی از مریدهای بابام بود. نه روضهاش ترک میشد نه مسجدش. اصلا شبهای روضه مأمور سماور بود. توی منقل چنان کتهای برای قوریها میبست که آدم حظ میکرد. گل آتش، عین گل انار. و اگر بگویی یک ذره بو یا دود! ابداً! جنس دکانش هم باب گذران روزانهٔ خانه ما نبود که مثل عطار و بقال و قصاب بابام هر روز مرا بفرستد سراغش، به نسیه آوردن و گاهی پول دستی گرفتن.