برگه:پنج داستان.pdf/۵۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

بیرون می‌رفتم با شاگرد دواخانه روبرو شدم که هر روز غروب می‌آمد به خواهرم آمپول بزند.

فردا ظهر که از امتحان بر می‌گشتم چنان گه مرغی بودم که نگر. به گمانم گندش را در آورده بودم. با آن مرابحه و تقسیم به نسبت. سؤال امتحان نه از عدل پنبه بود نه از حجم انبار. از مقدار آبی بود که لازم است در یك « آبشخور » باشد تا قاطر‌های هنك سیراب بشوند. اگر هر قاطری فلان قدر آب بخورد و تعداد قاطر‌ها و ازین مزخرفات... و مهمتر اینکه خود «آبشخور» را نمی‌دانستم یعنی چه. به نظرم همه‌مان کثافت کاری کردیم. این بود که سرراه حال دعوا کردن با بچه‌های غریبه را داشتم نه حوصله ناخنك زدن به بساط میوه فروش سرخیابان را که تازه انگور یاقوتی نوبرانه آورده بود. گذشته ازینکه راهم را باید عوض می‌کردم. از پسکوچه‌های بازارچه معیر انداختم زیر گذر و دم در ریخته‌گری که رسیدم تازه دست کشیده بودند و داشتند پادوی دکان را می‌فرستادند سراغ نان و ماست و کباب برای ناهار سلام کردم و از روی ردیف قالب‌ها رد شدم و رفتم به طرف استاد اصغر. می‌شناختمش یکی از مرید‌های بابام بود. نه روضه‌اش ترک می‌شد نه مسجدش. اصلاً شب‌های روضه مأمور سماور بود. توی منقل چنان کته‌ای برای قوری‌ها می‌بست که آدم حظ می‌کرد. گل آتش، عین گل انار. و اگر بگویی یك ذره بو یا دود! ابداً! جنس دکانش هم باب گذران روزانه خانه ما نبود که مثل عطار و بقال و قصاب بابام هر روز مرا بفرستد سراغش، به نسیه آوردن و گاهی پول دستی گرفتن.