برگه:پنج داستان.pdf/۵۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

من فقط نگاهش کردم. مادرم رویش را برگرداند و رفت به طرف طاقچه تالامبارا روشن کند با من این جوری‌ها حرف نمی‌زد. من در خانه یا باید کاری را می‌کردم یا نمی‌کردم سؤال و تردید در کار نبود. درست است که گاهی نک و نال می‌کردم اما بیشتر از ارد‌های بابام که با تشدد بود و سخت بود. نه از کاری که مادرم می‌خواست. این بود که ساکت ماندم. مادرم کبریت را که کشید و چراغ را روشن کرد و لوله‌اش را که می‌گذاشت گفت:

-فردا ظهر که بر می‌گردی سر راهت یك نوك پا میری در دکون اوس اصغر ریخته‌گر، یك مشت سرب بهت می‌ده می‌آری خونه...

دیدم كه اشک توی چشم‌هایش بود. گفتم:

-آخه مادر، من فردا امتحان دارم.

-خوب چه عیبی داره ننه؟ واسه ناهار که نیگرتون نمی‌دارن. من واسه خاطر خواهرت می‌گم.

-خواهرم؟

-آره ننه. مگه نمی‌بینی چه دردی می‌بره؟

-آخه سرب چه دخلی به ناخوشی خواهرم داره؟

-دیگه اصول دین نپرس ننه نونوایی شلوغ میشه. بدو که سر چراغ معطل نشی.

که یکمرتبه ناله خواهرم از اتاق بالا بلند شد. از آن ناله‌ها که آدم را از خواب می‌پراند. که دیدم هیچ حالش را ندارم. مغز استخوان آدم تیر میکشید این بود که دیگر پایی مادرم و سرب نشدم و راه افتادم. از در که ۲